_حضرت استوخدوس به دادتون برسههههه
و شروع کردیم به آدم کردم اون دوتا عنتر ( دلت میاد به
بکی کوچولوم میگی عنتر )بعد از تمام شدن جنگ بین امپراطوری چین (بک و سهون) امپراطوری گوگوریو (کوک و چان)برنده شدن
_بهت افتخار میکنم چان درسی بهشون دادیم
تا عمر دارم فراموش نمیکنن میکنید&+نه نه نه نمیکنیم
_افرین
(دوهفته بعد )
( جیمین )
سریع از خواب بلند شدم دویدم سمت دست شویی
شروع کردم به بالا آوردن هر چی خورده و نخورده
بودم بالا آورده با صدای نگران کوک سرم سمت
بردم بی حال چشمام بستم اروم اروم نفس میکشیدم
تو این هفته چهارمین باره فک کنم مریض شدم
باید استراحت کنم با کمک کوک بلند شدم با شنیدن
صدای تیراندازی ی لحظه نفسم گرفت کل خونه به تیر بسته شد و با داد کوک بهش خیره شدم تیر خورده
بود کنار قفسه سینش بزور من برد توی اتاق امنیت
خونه دیگه توان نداشت وقتی در بست بیهوش
شد تازه داشتم موقعیتم رو درک میکردم کوک تیر
خورده بود اونم کنار قفسه سینش با بهت برگشتم
سمتش سریع با گریه رفتم پیشش بدن بیجونش
بغل کردم بلند بلند صداش میکردم با دیدن گوشیش
سریع به اورژانس زنگ زدم& اورژانس بفرمایید چه مشکلی دارید
+هم...همسرم.....تیر.... تیر خوردهههه هق هق
زن با صدای که توش نگرانی بدی موج میزد پرسید
&نبضش نبضش بگیر
انگشت اشارم گذاشتم روی نبضش کند میزد مثل
اینکه هر لحظه ممکن بود بایسته با گریه جواب دادم_کند...کندمیزنه داره میمیره
سریع گفت
& الان آمبولانس میاد سمت خونه شما نگران نباشید
چطور نگران نباشم اگه بمیره چه غلطی بکنم چرا
اینطوری شد برای چیییی مگ چه گناهی کردم که
مستحق این اتفاقا بودم باز دستم روی نبض کوک
گذاشتم نمیزد چرا نمیزد برای چی نمیزد در اتاق شکست
و سریع ی بران کارد آوردن و کوک روش گذاشتن
یکی از پرستار ها هم من بلند کرد و برد سمت آمبولانس
دیگه هیچی مهم نبود نبض کوک دیگه نمیزد
دیگه قلبش تپشی نداشت با حس آغوش گرم کسی
چشمام خیسم سمتش دادم با دیدن تهیونگ که
نگران بهم نگاه میکرد بیشتر خودم بهش فشردم
و هق هق هام بلند تر شد با دیدن اینکه کوک دارن
میبرن گریم شدت گرفت و با کمک ته سوار ماشینش
شدم و پشت آمبولانس راه افتادیم سمت بیمارستان
با رسیدن کوک سریع بردن با شنیدن جمله نبضش
برگشته اما خیلی کنده حس کردم دنیا رو بهم
برگردوندن لبخند بی جونی زدم حس سنگینی
پلکاک نزاشت بقیه اتفاقات ببینم ،
چشمام باز کردم شدت نور زیاد باعث شد چشمام
اذیت بشه به دکتر بالای سرم خیره شدم با لبخند
بهم گفت: آقای پارک شما خوبید؟؟
سرم تکون دادم باز گفت
:هر وقت بهتر شدید و سرومتون تمام شد میگم
پرستار کمکتون کنه بیاین دفترم حرفای مهمی
باهاتون دارمباز سرم تکون دادم روبش گفتم
_کوک؟؟
:همسرتون وضعیتش بد نیست ولی الان تو
کما هستشو با ناراحتی سرش پایین انداخت چی کوک تو کما
بود تا کی تا چه زمانی من دنیا رو تو خواب باید
ببینم تا کی باید دنیا رو زیر اون دستگاه ببینم
تا کی:)_تا...تا کی
:زمانش معلوم نیست آقای پارک یک هفته یک ماه یکسال تا وقتی که خودش بخواد
یک....یکسال ندیدن کوک مثل یکسال نداشتن اکسیژنه
مثل نداشتن دنیاست مثل نداشتن منبع آرامش من
من یکسال بدون اینا میمیرم:)امیدوارم نهایت لذت ببرید 😺❤️
ووت و کامنت فراموش نکنید لاو یو سو ماچ 💓
YOU ARE READING
love And Winter ❄️:)#kookmin
Fanfictionاسم: بی نام ( گشادیه دیگه ) ژانر :امپرگ _امگاورس_رومانتیک _اسمات کاپل: کوکمین_ویمین_هوپمین:) خب: جونگ کوک نوه آقای جعونه که تو سن سیزده سالگی مادرش به دست پدرش کشته میشه و بدون پدر و مادر با پدربزرگش ثروتمندش زندگی میکنه ما بین این قضایا جونگ کوک...