part 8

2.8K 252 52
                                    

(سه هفته بعد)

سه هفته از نمی‌دونم بهترین خبر یا بدترین خبر زندگیم
میگذشته بود درد شدیدی زیر دلم شروع شد خطاب
به موجود کوچولویی که باعث و بانی این درد بود گفتم

+بسه درد داره توی به این کوچیکی چطوری انقدر
من اذیت میکنی

مامان با نگرانی آمد سمتم گفت

_خیلی درد داری نه

سرم تکون دادم یکم درد کمتر شد نفس راحتی کشیدم
به مامان گفتم

+الان...الان بهترم

باشه ای گفت رفت این موجود هنوز یک ماهش نشده
بود اینطوری میکرد بزرگ تر بشه چه اوجوبه ای بشه
گوشیم زنگ خورد تهیونگ بود سریع برش داشتم
جواب دادم بدون سلام کردن پرسیدم

+بهم اجازه میدن ببینمش ؟؟؟

_اول سلام دوم آره الان آماده شو میام دنبالت
میتونی کوک ببینی

+واقعاااا
+ته هنوز دنبال کسی هستین که این کار کرده

_اره
_تو ماشین حرف می‌زنیم برو آماده شو

+باشه

سریع شروع به پوشیدن لباس کردم تند تند
پله ها  رو میرفتم پایین با داد مامان ی هو
پریدم بالا نزدیک بود لیز بخورم خودم و این
بچه سقد بشیم ( هیجان زدست بچم بعد سه هفته
داره می‌ره ملاقات همسرش حیحح بگردم مامان جیمین
اروم تر داد بزن لطفاً بریم ادامه ...)

_ظلیل شی نمیگی ی هو تو همین دویدن هات بچه سقط شه دیوونه

+یاااا اوما اگه اونجوری نمیره با داد و بیداد های تو هم من هم اون دو تایی میمیریم

_خفه شووو دیوونه تهیونگ پایینه
اروم تر از قبل رفتم پایین بعد پوشیدن کفش هام رفتم
تو ماشین نشستم سریع گفتم

+سلام

_چه بشاش از اون فاز دپ در امدی مستر پارک

راست می‌گفت تو کل سه هفته تو خودم بودم و همش
منتظر بودم اجازه بدن کوک فقط برای ی لحظه ببینم

+میشه بریم

اوکی گفت و راه افتاد ، میون راه ی چیزی یادم امد
سریع گفتم

+ته کی اون روز تیر اندازی کرده بود

_یکی از دشمن های آقای جئون بوده فک میکرده
پدر کوک هنوزم اینجاست ولی وقتی فهمیده خونه
کوکه سریع جیم زده آقای جئونم (پدر بزرگ کوک)
پیداش کرده و کل مال و اموالش گرفته و خونش
با خاک یکسان کرده

با صدای لزرون گفتم

+خانوادش

_خانواده ای نداشته

+خوبه دیگه کسی نمیاد اونجا نه

_نگران نباش امنیتش هزار برابر بالا تر رفته

love And Winter ❄️:)#kookminWhere stories live. Discover now