۱. پایانِ دوری

514 87 37
                                    

قابِ عکس رو توی دستاش میفشرد. قلبش محزون و چشماش اشکی بود. انگار قلبشو انداخته بودن تو ماهیتابه و با سوزن تفتش میدادن! میسوخت و درد میکرد. نمیتونست نفس بکشه. مثل یک خیابون خالی و خلوت بود؛ پوچ و تهی، بی هیچ احساس و بوسه ای!

بکهیون بدون پاک کردن اشک‌های غمگینش قاب عکس رو انداخت زمین و از خونه رفت بیرون. هوای بارونی اشکاش رو پنهان میکرد. نوبتِ شب‌گردی بود؛ تنها و شکسته.

ذهنش ناله و شیون سر میداد ولی ظاهرش اروم بود و اشک میریخت. این همون از درون سوختن بود نه؟! فکرشم نمیکرد که ی روزی این بلا سرش بیاد.

عقلش گولِ خنده ها و گل های رز چانگهیون رو خورده بود. اگه گولش رو نمیخورد میتونست جلوی عاشق شدن بکهیون رو بگیره! عقلِ احمق! چرا قانعش نکرد که چانهیون خیانتکار و عوضیه؟ چرا اون قلبِ سرخوش اینقدر احمق بازی درمیاره؟! حتی الان که چانگهیون قلبش رو پاره پوره کرده بود و با خاکشیرش شربت درست کرده بود بازمم دست از تپیدن و عاشق شدن برنمیداشت!

مشت محکم به قفسه ی سینش کوبید و داد زد:

_برای اون عوضی اینقدر تند نزن! اینقدر دلتنگش نباش! میبینی تورو نمیخواد واسه چی هنوزم عاشقشی؟!

زانوهاش نمیتونستن جسد خسته و سنگین بکهیون رو تحمل کنن پس محکم زمین خورد و برای اولین بار اهمیتی به خیس و گلی شدن لباساش نداد! برای اولین بار تو زندگی لعنتیش اهمیتی به ظاهرش نداد‌. مهم نبود اگه مردم اونو با این سر و وضع میدیدن؛ مهم نبود اگه ضجه هاش توجه مردم رو جلب میکرد. بکهیون کل زندگیش رو به اون پسر مو فرفری باخته بود؛ چیزی برای از دست دادن نداشت.

بکهیون خیلی زشت بود نه؟ شاید به خاطر همین بعد ی وان نایت چانگهیون ترکش کرده بود و پیشِ دوست پسر سابقش برگشته بود! شاید چون بکهیون مزخرف بود. خجالتی بود. موهاش رو رنگ نمیکرد فاک! بکهیون انقدر زشت و چرت و مزخرف بود که اون‌رو فراری داده بود! کاش بکهیون هم خاص میبود. کاش اون‌هم میتونست تیپ های آنچنانی بزنه و عینک دودی داشته باشه! شاید لنز اونو خوشگل میکرد یا شاید باید هیکلش رو درست میکرد.

مدام زمزمه میکرد "چرا اینقدر زشتم؟"

بکهیونِ شکسته!

اون زیبایی‌هاش رو نمیدید. چشم های معصوم و لب های دوست داشتنیش که یک‌نفر به خاطرش جونشم میداد رو نمیدید. اگه به خودش دقت میکرد میتونست زیبایی های خودش رو ببینه و درک کنه؛ کاش فقط به خودش نگاه میکرد نه؟! کاش فقط به خودش نگاه میکرد.

شدت بارون بیشتر شده بود و هیچ‌کس جز بکهیون تو اون خیابون خلوت نایستاده بود. هیچکس به اندازه ی بکهیون شکسته و خرد شده نبود.

بکهیونِ زشت!

اون باید قوی میموند! "خیانته دیگه همه خیانت میکنن" انگار عقلش برگشته بود سر جاش و داشت دلداری میداد. برای دلداری دیر شده بود. کاش هیچوقت تو اون نزدیکا خیابونی نبود؛ کاش مهندسا هیچوقت پل نمیساختن.

🌟 Having you 🌟Where stories live. Discover now