۱۵. چند احمقانه ی دلنواز

74 31 13
                                    

کیونگسو به محض خارج شدن از بیمارستان چشم چرخوند تا بین این هرج و مرج جونگین رو پیدا کنه. نمیدونست جونگین کجاست. آخرین بار رفته بود پیش سرپرست کیم و کیونگسو رفته بود لباساش رو توی رختکن عوض کنه، قرار بود بعد از تموم شدن شیفت، شام رو باهمدیگه بپزن و فیلم ببین.

دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و نمیتونست نفس بکشه. میخواست اسم جونگین رو داد بزنه ولی از گلوی خشکش صدایی در نمیومد. حتی نمیدونست جونگین بین کسایی هست که برده شدن پشت بوم یا نه. خیلی‌ها بهش تنه میزدن و رد میشدن. میتونست ترسشون رو درک کنه، خودشم ترسیده بود و دنبال کسی که دوستش داشت میگشت. تند تند به اشخاصی که از کنارش رد میشدن نگاه میکرد و راه میرفت. همونطور که دنبال چهره ی جونگین میگشت متوجه شد که سهون گوشه‌ای ایستاده و داره با مردی صحبت میکنه. با عجله سمتش رفت تا ازش بپرسه که جونگین کجاست؟

کنارش که رسید، سهون حرفش رو نصفه نگه داشت و محکم بغلش کرد.

_خدای من کیونگسو! امروز قلبم اومد تو حلقم. خیلی نگرانتون بودم! جونگین کجاست؟ اونو دیدی؟

آهی از بین لب‌هاش خارج شد. خودشم نمیدونست جونگین کجاست و این موضوع داشت بیشتر و بیشتر میترسوندش و نگرانش میکرد. اگه بلایی سرش میومد چی؟ گلوش به خاطر بغضی که داشت درد میکرد. انگار که توی یک اتاق یک متریِ بدون در و پنجره گیر افتاده باشه، بدون نفس و ترسیده. سهون شونه‌هاش رو گرفت و تکونش داد.

_کیونگسو؟ حالت خوبه؟ داری میلرزی! بیا اینجا بشین ببینم-

کیونگسو رو روی یکی از نیمکت های پارک نشوند و دوان دوان سمت نیرو های امداد رفت. دکتر کیم هم اونجا بود. سراسیمه قدم برمیداشت و به محض دیدن سهون با عجله سمتش اومد. با نگرانی که از ذاتِ خونسردش بعید بود گفت:

_جونگین و بکهیون هم جز اونایین که رفتن پشت بوم. برو کیونگ رو پیدا کن و بهش بگو! زود باش.

سهون دستپاچه شد. جونگین؟

_من- من نمیتونم اینو بگم. حالش خیلی بده اگه بگم بدتر میشه!

سرش رو بین دست‌هاش گرفت و سعی کرد نفس عمیق بکشه. دکتر کیم دستش رو گذاشت رو شونش.

_پس ارومش کن. تا وقتی که جونگین بیاد پایین حواسش رو پرت کن چه میدونم یکاریش بکن.

سهون پوفی کشید. سری تکون داد. بعد از برداشتن پتو و بطری آب معدنی پیش کیونگسو برگشت. با این وضعِ کیونگسو چطوری میخواست بهش بگه که جونگین هم پشت بومه؟! خیلی میترسید که اتفاقی بیوفته. نگرانیش دوباره داشت بغض میشد و دلش میخواست بزنه زیر گریه، ولی اینبار باید آروم میموند تا کیونگسو مطمئن بشه که همه چیز روبه راهه.

پتو رو دورش پیچید و آب رو دستش داد.

_جونگین حالش خوبه کیونگی! نیازی نیست انقدر نگران باشی. فقط جمعیت زیاده و میدونی که بیمار‌هامونم حال خوبی ندارن شاید رفته کمک کنه ولی مطمئن باش که پشت بوم نیست! من با سرپرست کیم صحبت کردم.

🌟 Having you 🌟Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang