• فلش بک •
_ببینید کی اینجاست! ببینم بکی دلت واسه سطل آشغال تنگ شده؟
و با دوستاش زد زیر خنده. کار هر روزشون بود، متلک انداختن به بکهیونِ بیچاره تو راه رفت و برگشتِ مدرسه کار هر روز میونگ و دار دستش بود. فرقی نداشت برف بباره یا دما بالای ۵۰ درجه باشه! همیشه ی خدا آماده ی تیکه انداختن به بکهیون و اذیت کردنش بود.
برای همین تلاشی نمیکرد که جلوشون رو بگیره یا وقتی زورگویی میکنن سعی کنه فرار کنه، چون فردا همین آش بود و همین کاسه! و بکهیون نه اهل کتک زدن بود و نه دوست داشت کتک بخوره پس اجازه میداد براش قلدری کنن و روح و روانشو خش بندازن.فکر میکرد میونگ متلکشو بندازه مسخرش بکنه و بعد ولش کنه ولی امروز همه چیز به طور ناگهانی عوض شد. میونگ از بازوش گرفت و محکم کوبیدش به دیوار. کوچه های بن بستی که هنوز نور خورشید به داخلشون نتابیده بود و جای خوبی برای خفت گیری بودن! میونگ کیفش رو انداخت روی زمین و دکمه های بلیزِ نازکش رو پاره کرد و چاقوشو از تو جیبش در اورد. بکهیون اب دهنش رو قورت و با چشمای لرزونش بهش خیره شد. اینم بخشی از نمایش بود نه؟ احتمالا فقط میخواست چشم بکهیون رو بترسونه و بعد با قهقهه های ترسناکش ولش کنه و بره ولی نه! اینبار یک چیزِ دیگیم متفاوت تر از همیشه بود. میونگ بوی تند و زننده ی الکل میداد، یعنی مست بود.
بکهیون تا خواست به خودش بجنبه میونگ ارنجش رو روی گلوش گذاشت و با خنده به خفه شدنش خیره شد. نمیتونست نفس بکشه و خرخرش درد میکرد. حالت تهوع داشت و میخواست به محض ازاد شدن نفس بالا بیاره. معدش میسوخت و اشک میریخت. یکی از افرادِ میونگ با ترس گفت:
_زیاده روی نمیکنی؟!
فریاد کشید:
_خفه شو! اگه میترسی گورتو گم کن تا خودم گم و گورت نکردم!
چاقوش رو تو دستش میچرخوند و بدنِ بکهیون بیشتر به لرزه میوفتاد. میونگ با آرامش خط کوچیکی روی سینه ی بکهیون کشید. صدای داد دردناک بکهیون تو سکوتِ کوچه اکو شد و به خودش برگشت. خیسی خون و سوزش ریه هاش بهش احساس مرگ میداد. انگار واقعا داشت میمرد! یادش نمیومد تا حالا انقدر ترسیده و عاجز بوده باشه! فقط میخواست خلاص بشه. تقلا میکرد تا آرنج میونگ رو از روی گلوش برداره ولی با هر حرکتش بیشتر خفه میشد و درد سینش بیشتر. میونگ چاقوی خونیش رو نزدیک گردنش که آورد بکهیون خشکش زد. نکنه واقعا میخواست بکشتش؟! به محض گذر این فکر شروع کرد به جیغ و داد و پس زدنش. دیگه نه خفگی اذیتش میکرد نه درد سینش! وحشت از مرگ طوری تو وجودش رخنه کرده بود که نمیتونست به هیچ چیز جز فرار کنه. انگار مغزش داشت میزد یا الان یاهم میمیری! و صدای عربده ای که تو گوش بکهیون پیچید بهش نشون میداد که پایانِ داستانش اینجا نیست و هنوز چندین پاراگراف و صفحه مونده!
YOU ARE READING
🌟 Having you 🌟
Romanceبکهیون خودشو از پل پرت کرد و روی یکی از ماشینها افتاد.این قرار نبود پایان زندگیش باشه، همه چیز تازه داشت شروع میشد! *این داستان معمولی است* کاپل: سهبک، کایسو ژانر: روزمره، رمنس، کمدی نویسنده: تیف تد 🌻 #1 in sehbaek