۷. شب‌‌های صبحی

151 41 11
                                    

تا وقتی که سوار تاکسی بشن -با اینحال که بکهیون اصرار میکرد سوار اتوبوس بشن و قانع نمیشد که ساعت ۴ صبح اتوبوسی پیدا نمیشه- و برسن خونه ی یک شخص خاص سهون انقدر مراقب بکهیون بود که وقتی گفت:"میخوای سوویشرتم رو بدم؟ زیاد کلفت نیست ولی گرمت نگه میداره" بکهیون یدونه پس گردنی محکم زد و با زور و کلی نفس عمیق جلوی خودشو گرفت تا محکم نزنه تو دهن سهون! طوری رفتار میکرد که انگار بکهیون یک بچه ی هفت سالست و سهونم مامانشه!

سهون کلید خونش رو برنداشته بود به خاطر همین خودشو به بکهیون سپرد و منتظر شد تا به آدرسی که داده بود برسن.

به محض اینکه پیاده شدن سهون از راننده خواست که چند دقیقه صبر کنه. در همون حین بکهیون انگار نه انگار که اقدام به خودکشی کرده و بدنش پوکیده دوان دوان زنگ خونه رو زد بعد از چند ثانیه معطلی پول رو به راننده داد. محکم دست سهون رو گرفت و پشت سر خودش کشید.

_میخوام تورو با یک شخص خاص آشنا کنم هون هونی!

یک شخص خاص؟!

از در سفید رنگ که داخل شدن تازه فهمید منظور بکهیون از شخص خاص کیه! مامانبزرگش! یا بهتره بگیم خفن ترین و باحال ترین و کیوت ترین مامانبزرگ کل قرن تاریخِ وقایای تاریخی و طبیعی از ابتدای آغازِ آغازِ جهان هستی! طولانیه ولی لقبی بود که بکهیون بهش داده بود. درسته سهون نسبت به غلط های معنایی و دستوری حساس بود ولی اینبار چون خیلی حق بود سکوت کرد!

_مامانبزرگ قبل از اینکه همه چیو تعریف کنم باید لحاف تشک اماده کنی و یکم چای. ما یک مقدار تخمه هم آوردیم اگر شامی چیزی داری در حد یکی دو لقمه که اصلا ممنونتم خیلی شدید!

مامانبزرگ مهربون بکهیون، از گوشش گرفت و با پیچوندش -که صدای خرت غضروفش به وضوح شنیده شد- با لبخند زیباش پرسید:

_میخواستی خودکشی کنی؟! چرا پل وقتی من هستم! یک سر میومدی اینجا همچین با دمپایی میزدمت که مثل سوسک آبت در بیاد! میدونی پدرت چقدر نگرانت شد؟! حیف ممنوع الورود شده... اون داداش فکستنیت بود یا خواهرت؟ ببینم مامانت چندتا زاییده بود؟

و با اتمام جملش به فکر فرو رفت. انگار اصلا سهون و بکهیونی وجود ندارن. همینطوری گوش بکهیون رو محکم توی چنگش گرفته بود و همزمان داشت فکر میکرد که دخترش چندتا بچه بدنیا اورده و جدای همشون بکهیون بچه ی کدوم دخترشه! بالاخره هفتاد و شش سالگی فقط ۲۴ تا از یک قرن کم بود!

هرطور که شد بکهیون تونست مادربزرگ پیر ولی مهره ی مارش رو مهار کنه و با یادآوری فوت پدر بزرگ و عشق بزرگشون از لاس زدن های احتمالیش با سهون جلوگیری کنه. بعد از اینکه پدرش ممنوع الورود شد و یک دعوای بزرگ خانوادگی اتفاق افتاد -واقعا بزرگ!- بکهیون دیگه مادربزرگش رو ندید. پدربزرگ و مادربزرگ پدریش خیلی وقت بود که فوت شده بودند، میشه گفت تنها کسی که واقعا بهش اعتماد داشت و میدونست اگه گیر کنه و تو دردسر بیوفته میتونه با خیال راحت بهش پناه ببره، مامانبزرگ مهربون ولی خشمگینشه!

🌟 Having you 🌟Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang