۴. معادلات رادیکالی

179 63 8
                                    

_تو! برو بخش جراحی بگو اتاق عمل رو آماده کنن، سی‌تی‌اسکن، ام‌آر‌آی همشون اماده باشن! پرستار مین زودتر ۲ کیسه خون +A آماده کن.

سهون در حالی که داشت دنده‌هاش رو معاینه میکرد به هرکدوم از پرستار‌ها کاری رو سپرد. اون برای همین روز‌ها درس خونده بود، پزشک عمومی که سال بعد امتحان تخصص داشت. یکی از پرستار‌ها کارت شناسایی رو برای پذیرش تحویل گرفت و در همون فاصله دکتر شین رسید.

_وضعیتش چطوره؟

_۴۲ ساله مرد. از طبقه دوم افتاده روی سرامیک، جمجمش شکسته، فکر کنم ضربه به لوب پس سری و مخچه‌اش جدی باشه. به پشت افتاده و کتفش شکسته. شکستگی های کتفش احتمالا به اندام ها اسیب بزنن ولی تا وقتی جواب سی‌تیش نیاد نمیتونم چیزی بگم و سی‌تی‌ و ام‌آر رو آماده کردن تا سریعا منتقلش کنیم. سعی کردیم احیاش کنیم و برش گردونیم وضعیت نرمال تا وقت کافی برای-

سرپرست کیم از راه رسید و سهون رو عقب کشید.

_تو برو من اینجام.

برای لحظه‌ای تک تک افراد تونستن برق‌زدن چشم‌های سهون رو ببینن. نمیشد گفت به خاطر تابشِ نوره یا خوشحالی زیاد! ولی هرچی که بود با دیدنش لبخند میومد روی صورتت.

با سر تشکر کرد و دوان دوان سمت پله‌ها رفت. نمیتونست منتظر آسانسور بمونه حالا که شانس بهش روی خوش نشون داده بود و سرپرست کیم هواشو داشت باید تا جای ممکن ازش استفاده میکرد! سه طبقه رو یک نفس دوید و با عجله وارد بخش شد. بعد از پوشیدن لباس‌هاش با خوشحالی و ضربانی بالا سراغ بکهیون رو گرفت ... ولی چانهیون دستش رو گرفته بود و به نظر خوشحال میومدن.

سهون به جمله کلیشه‌ای "صدای شکستن قلبش در اتاق پیچید" باوری نداشت و وقتی رمان میخوند همچین جملاتی به نظرش مسخره میومدن ولی حالا احساس کرد صدای شکستن قلبش تو اتاق پیچیده و پژواکش به خودش برگشته‌.

با احساس سنگینی و شونه‌هایی افتاده از بخش خارج شد، فقط یکبار چرخید و پشتشو نگاه کرد. شاید این کار تقدیر بود، بدین معنا که بکهیون با چانهیون خوشحال تره، و اگه بکهیون با چانهیون خوشحال تره عقب کشیدن وظیفه‌ی سهونه.

نزدیک ایستگاه پرستار‌ها که شد صدای حرف زدنِ بقیه تو گوشش پیچید.

_وای اره! واسه فردا بلیط کنسرت گرفتم ولی سرپرست کیم گفت شیفت وایستم.

_من جات شیفت میمونم آیرین.

صدای سهون صحبتشونو قطع کرد‌. آیرین با لبخند بزرگش گفت:

_واقعا؟! وای سهون! یدونه شام مهمون من!

سهون لبخند تلخی زد و به خوشحالی آیرین با دوستش نگاه کرد. شاید برای بکهیون باید یک دوست میموند نه بیشتر نه کمتر! تند تند سرشو تکون داد تا حواسش پرت نشه. نمیخواست به بکهیون فکر کنه برای همین شیفت وایستاد، فکر میکرد خستگ میتونه کمک کنه تا راحت تر فراموش و رها کنه. شاید بهتر بود بیشتر شیفت وایسته اینطوری احتمال دل کندن از عشقش بیشتر بود. البته بعید میدونست واقعا جواب بده! مخصوصا الان که باهمدیگه تو یک بیمارستان بودن! پس به این‌ فکر کرد که شاید باید شهرشو عوض کنه! آره همینه. گور بابای اونیم که میگفت مهم نیست چندتا شهر عوض کنید خاطرات همیشه همراهیتون میکنن! سهون میرفت یک شهر دیگه اصلا میرفت یک کشور دیگه. دور‌تر از بکهیون، جایی که حتی اگه نتونه فراموشش کنه لاقل با دیدن هر چیزی یادش نیوفته! همین الانش که داشت به خودش تشر میزد که به بکهیون فکر نکنه هم داشت به بکهیون فکر میکرد. نمیتونست حتی یک لحظه هم که شده بدن غرق در خونشو از یاد ببره. ناخودآگاه صحنه‌ی برخوردشو تصور میکرد و با خودش میگفت، اگه یکم دیر میرسیدیم چی؟! و حتی فکرشم آزار‌دهنده بود.

🌟 Having you 🌟Where stories live. Discover now