۱۹. عشق های یهویی

77 30 15
                                    

توی قفسه‌ها دنبال دارچین میگشت، میخواست شیرینی دارچینی بپزه. بکهیون عاشقِ کیکِ دارچینی، چای دارچینی، شیر دارچینی، شیرینی دارچینی و هر چیزی که میشد روش دارچین ریخت، بود! دارچین و وانیل از جمله عطر های مورد علاقش بودن، مادرشم هم عاشقش بود. سهون یکی دوبار توی مدرسه از کیک‌های مادر بکهیون خورده بود. یادش میومد که بکهیون چقدر بابت لقمه هایی که مادرش میگرفت و خوراکی هایی که میذاشت خجالت میکشید. با اینحال سهون همیشه با لبخندی میگفت که چقدر خوش شانسه و بود! همه مادرایی ندارن که براشون کیک بپزن.

با به یاد اوردن خاطراتِ کیکیشون یاد مادربزرگِ بکهیون افتاد. بعد از تمام ماجراهایی که از سر گذروندن دیگه همدیگه رو ملاقات نکردن و به نظر سهون عجیب بود که تمام این مدت اثری ازش تو زندگیشون نبوده! با توجه به شناختی که داشت انتظار داشت یهو در خونشون رو بزنه و یکی دو هفته مهمونشون بشه. حدس میزد تمام اینکارها برای 'باحال تر بودن'، به احساس تنهاییش برمیگشت. شاید فکر میکرد اینطوری بتونه با دوستای بکهیون هم دوست بشه و تنهاییش کمتر. همه ی اینها فقط حدس بود، چون بعید مادربزرگی به این پیری اینهمه احمق بازی دوست داشته باشه! باید تو اولین فرصت با بکهیون صحبت میکرد تا خبری از اژدهای کبیر بگیرن!

بوی دارچین باعث شد چینی به بینیش بده و هوم ارومی بکنه. شاید ده دقیقه و حتی بیشتر بود که توی تخت، به پشت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد‌. برای بلند شد تنبلیش میومد و از طرفی نمیدونست دیشب موقع مستی چیکار کرده و این یکم، فقط یک کوچولو بهش استرس میداد، باشه! خیلی بیشتر از یک کوچولو! با توجه به اینکه لباساش عوض شده بود دعا میکرد که روی کسی بالا نیاورده باشه چون حتی فکرشم ازار دهنده بود! اخر سر به این نتیجه رسید که هرچقدر هم که بخواد توی ذهنش خودش رو با گیوتین اعدام‌کنه بازمم نمیتونه حقیقت رو عوض کنه پس تصمیم گرفت بلند بشه و دلش رو بزنه به دریا! دربرابر تمام ابروریزی هایی که تا الان داشت این یک مورد... واقعا چیز خاصی نبود!

از قبل میدونست حموم کجاست، بعد از دوش و پوشیدن لباساش، جلوی آینه ی قدی جلوی کمد دیواریش ایستاد. نفس عمیقی کشید و تیشرتش رو مرتب کرد. زیر لب زمزمه کرد: تو میتونی!

حدس اینکه سهون تو اشپزخونست سخت نبود. بوی شیرینی های دارچینی بینیش رو قلقلک میداد و شکم بکهیون بلند تر قار و قور میکرد.

گلوش رو صاف کرد و صبح بخیری گفت. سهونی که پشت به بکهیون داشت شیرینی‌ها رو تزیین میکرد چرخید و لبخند زد:

_صبح بخیر بکهیونی! بیا بشین صبحونه بخوریم.

بکهیون سری تکون داد و نشست. اصلا نمیدونست دیشب چیشده. هنوز هیچی نشده از خجالت سرخ شده بود چون نمیدونست دیشب چقدر ابرو ریزی کرده. وقتی که سهون میز رو چید و کنارش نشست، اب دهن رو قورت داد و با تردید پرسید:

🌟 Having you 🌟Where stories live. Discover now