نزدیک ساعتِ هشت شب بود که گوشی سهون زنگ خورد. با دیدن شماره ی ادلین تازه یادش افتاد که امشب قرار بود برن رستوران النور! انقدر گرم صحبت با بکهیون و جابه جا کردن وسایلش بود که به کل فراموشش کرده بود!
سرفهای کرد و جواب داد:
_سلام ادلین!
_سلام سهونا! میتونم بپرسم دقیقا کجایید؟ تقریبا همه اومدن.
_یکم ترافیکه تا ده دقیقه میرسیم.
_فقط عجله کنید لطفا!
انقدر هول شد که بدون خداحافظی قطع کرد. دوید اتاق بکهیون و درش رو باز کرد، بکهیونم که تازه حموم رفته بود و داشت با حوله بدنش رو خشک میکرد از جا پرید.
_چته؟! بی ادب! نمیگی لختم؟!
_وقت نداریم بکهیون! فقط زود لباس بپوش و لطفا سعی کن یکم رسمی تر بپوشی همین الان باید از خونه بریم بیرون بعدا بهت میگم فقط عجله کن!
حرفش که تموم شد بدون اینکه منتظر جواب باشه دوید سمت اتاق خودش. سهون هیچوقت دیر نمیکرد و باورش سخت بود که برای اولین بار تو زندگیش داره واسه همچین چیز نسبتا مهمی دیر میکنه! سهون به قدری منظم بود و به موقع میرسید که یکبار آقای کیم "ساعت" صداش زده بود!
سراسیمه شلوار و پیراهنش رو پوشید. اصلا وقت نداشت چیزی رو ست کنه پس یکدست مشکی پوشید، تک کتش رو برداشت و بعد از بستن ساعت و زدن عطر جلدی از اتاق پرید بیرون. تا خواست بکهیون رو صدا بزنه از اتاقش اومد بیرون. نگاه سهون روی پیراهن سرمهایش ایستاد، لبخندی زد و راه افتاد.
_بیا باید عجله کنیم! تو راه میگم.
اون پیراهن هدیه ی تولد سهون به بکهیون بود.
به ساعتش نگاه میکرد و بیشتر گاز میداد. بکهیون که کمربندش رو محکم گرفته بود و با یکدست هم محکم صندلی رو چسبیده بود تقریبا داد زد:
_سهون بخدا که دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه! لاقل بگو برای چی انقدر سریع میری تا بفهمم که دلیل مرگم موجه یا نه!
سرعتش رو کمتر کرد و توضیح داد:
_بیمارستان به خاطر تموم شدن اون اتفاقا تصمیم گرفته جشن بگیره و همرو دعوت کرده رستوران النور.
_چی؟!
با داد بکهیون سرش رو چرخوند تا ببینه چی شده ولی مجبور شد زود نگاهش رو بگیره، به هرحال تو بزرگراه نمیشد چشم از راه گرفت!
_مگه چیه؟! رستوران النور چشه؟!
_چش نیست! النور جاییه که چانگهیون توش به عنوان دستیار سرآشپز کار میکرد! شت! اگه منو ببینه چی؟!
سگرمههاش درهم رفت! اینم شانس سهون بود که یک روز بدون ماجرا نداشت!
_خب ببینه! شما از هم جدا شدید.
YOU ARE READING
🌟 Having you 🌟
Romanceبکهیون خودشو از پل پرت کرد و روی یکی از ماشینها افتاد.این قرار نبود پایان زندگیش باشه، همه چیز تازه داشت شروع میشد! *این داستان معمولی است* کاپل: سهبک، کایسو ژانر: روزمره، رمنس، کمدی نویسنده: تیف تد 🌻 #1 in sehbaek