ادلین دستش رو از روی زخم سهون برداشت و گفت:
_زیادم بد نیست. اگه خواستی میتونی چسب زخمی چیزی بزنی.
سهون سرش رو تکون داد و جواب داد:
_ممنون اد! من الان باید برم!
و قبل از اینکه ادلین بابت اد صدا شدنش بهش گیر بده داخل اتاق رفت.
بکهیون پنجره رو باز کرده بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد. سهون احساس میکرد که سعی میکنه نفس عمیق بکشه. شایدم داشت گریه میکرد.
_عام بکهیون؟!
بکهیون با لبخندی سمتش چرخید که باعث تعجب سهون شد. با توجه به برخورد چانگهیون حدس میزد که یک دعوای حسابی بینشون بوده باشه و بکهیون هم گریه بکنه. البته حدس میزد گریه کنه! چون بکهیون احساسی تر بود و معمولا از پنهان کردنش هم خجالت نمیکشید، درست برعکس سهون!
_خوبی هون؟! میگم که قبل از اینکه بیام خونت اگه وقت داشتی میتونی یک سر منو ببری خونه چانگهیون تا چندتا از وسایلم رو بردارم؟! البته اگه مشگلی نداری.
امروز شیفتی نداشت پس باشهای گفت و روی تخت نشست.
_داشتین دعوا میکردین؟!
بکهیون خندید.
_وای سهون! جات خالی بود. فکر میکرد بعد از اون اتفاق قراره بازم برگردم پیشش! چیم من؟! خر؟ گاو؟ منو چی فرض کرده؟!
انگار که یاداوری این موضوع باعث خشمش شد چون چهرهاش درهم رفت و ابروهاش رو توهم کشید، کنار سهون نشست. نگاه زیر چشمی به بکهیون کرد. پشتش خم شده و دستاش روی زانوهاش قرار گرفته بودن. این بکهیون رو میشناخت. همونی که موقع مرگ مادرش دیده بود، وقتی که پدرش ممنوع الخروج شد، همینطور وقتی که برادرش خودکشی کرد. هیچوقت بکهیون رو اونقدر غمگین ندیده بود، درست مثل الان! انگار که روی تخت نشسته باشه ولی اونجا نبود. شاید داشت به زندگیش فکر میکرد و غصه میخورد. سهون میخواست حالش رو خوب کنه اما هیچوقت نفهمید که وقتی که انقدر ناراحته باید چطوری دلداریش بده. آرزو میکرد که کاش بتونه دوباره بخندونتش و از ناراحتیهاش دورش کنه.
دستش رو گرفت فشار داد:
_میدونی که میتونی بهم اعتماد کنی. به هرحال ما زیر برف قسم خوردیم که اگه پشت هم نباشیم خیلی خریم و باید بلند عاعی عاعی بکنیم!
بکهیون با به یادآوردن قسم تباهشون پقی زد زیر خنده. ناگهان بغض کوچیکش تبدیل به قهقهه شد. شایدم فرشته ی آرزوها، آرزوی سهون رو براورده کرده بود!
مشت آرومی حواله ی بازوی سهون کرد و شکایت کرد:
_خوب شد یادم انداختی! فکر نکن بلکه یادم رفته شب فارغ التحصیلی من رو کاشتی رفتی و ۱۰ سال ازت خبر نداشتم آقای خر!
YOU ARE READING
🌟 Having you 🌟
Romanceبکهیون خودشو از پل پرت کرد و روی یکی از ماشینها افتاد.این قرار نبود پایان زندگیش باشه، همه چیز تازه داشت شروع میشد! *این داستان معمولی است* کاپل: سهبک، کایسو ژانر: روزمره، رمنس، کمدی نویسنده: تیف تد 🌻 #1 in sehbaek