لئونا و سهون منتظر بودن که بیهوشی بکهیون تموم بشه تا ازش درباره ی اتفاقاتی که افتاده بود سوال بپرسن. به محض اینکه چشمهای بکهیون باز شد، قبل از اینکه بقیه بتونن واکنش بدن زمزمه کرد:
_لی-لین! بگید بیا... بیاد!
به محض شنیدن این حرف لئونا دستش رو برد سمت کیفش تا گوشیش رو دربیاره و به مادربزرگ لین زنگ بزنه. چون احساس میکرد باید به خواسته هرچند بی ربطش احترام بذاره ولی سهون دستش رو برد بالا و با صدای آرومش، انگار که نمیخواست بکهیون بشنوه، گفت:
_وقتی آدما بهوش میان بعضی وقتا تا چند ساعت تحت تاثیر مواد بیهوشی توی بدنشون هستن. میتونه باعث هذیان گفتن بشه به خاطر همین زنگ نزن! نذار مادربزرگم نگران بشه. یکم که گذشت میفهمیم اصل قضیه چیه.
بعد از گذشت چند دقیقه بکهیون با اینحال که سرش تیر میکشید و حال و حوصله نداشت ولی به زور خودشو بالا کشید تا یکم غر بزنه.
_میگم زنگ بزنید به مادربزرگ!
سهون دستاش رو روی شونههاش گذاشت و دوباره خوابوندش.
_بکهیون تو الان باید استراحت کنی یکم که بهتر شدی بگو چیش-
_خر به لین بگید بیاد!
صدای داد بکهیون باعث شد لئونا از جاش بپره ولی خیلی ریز به خاطر اینکه به سهون گفته خر بخنده! لئونا بود دیگه.
سهون خیلی خبی زیر لب گفت و سر جاش برگشت.
_زنگ بزن مادربزرگ بیادش اینجا.
لئونا شش بار زنگ زد ولی هربار مادربزرگ تماسش رو رد میکرد.
_جوابمو نمیده! هنوز قهره؟
بکهیون پوفی کشید و جوابش رو داد:
_گربهاش رو ول کردی بره فکر میکنی آشتی میکنه؟!
_خب اون ماله خیلی وقت پیش بود! من فقط هشت سال داشتم.
_مامانبزرگه دیگه! شمارش رو بده سهون شاید جواب داد.
دوباره چشماش رو بست و نفس کشید. هیچوقت فکر نمیکرد ماددبزرگ تو همچین کارایی دست داشته باشه.
بعد از دو بوق مادربزرگ جواب داد.
_تو دیگه کدوم خری هستی که زنگ میزنی؟
سهون که به وضوح جا خورده بود سعی کرد هول نکنه. برای همین با آرامش توضیح داد:
_من سهونم مادربزرگ! دوست بکهیون که دیش-
_همون پسر خوشگله؟! عزیزم مادربزرگ چیه؟! میتونی لین صدام کنی شیرینم! بگو ببینم، چی باعث شد که انقدر دلت واسم تنگ بشه؟
سهون نگاهی به لئونا و بکهیون انداخت که منتظر نگاهش میکردن. خیلی دوست داشتن بدونن مادربزرگ چی به سهون گفته که اینطوری رنگش پریده! هرچند حدسش برای بکهیون سخت نبود ولی سهون اصلا نمیخواست دربارش فکر کنه چه برسه به گفتن!
YOU ARE READING
🌟 Having you 🌟
Romanceبکهیون خودشو از پل پرت کرد و روی یکی از ماشینها افتاد.این قرار نبود پایان زندگیش باشه، همه چیز تازه داشت شروع میشد! *این داستان معمولی است* کاپل: سهبک، کایسو ژانر: روزمره، رمنس، کمدی نویسنده: تیف تد 🌻 #1 in sehbaek