_مادربزرگ! ی خواب خیلی جفنگ دیدم! توی خوابم تو یدونه الماس بادومی داشتی و دو تا قاچاقچی دنبالش بودن.
مادربزرگ آهی کشید و سری تکون داد.
_خواب نبودش پسره ی احمق! تو غش کردی! بعدم دکترا دیدن حالت خرابه بهت ارامش بخش و خواب اور اینا زدن. فکر کنم یکی دو روزه مثل جسدا خوابیدی. سهون قال قضیه رو کند! اصلا باورم نمیشه ی پسره فکستنی که بیست سال و شایدم بیشتر ازم کوچیکتره بتونه کاری کنه که فلو و ژو دستگیر بشن.
بکهیون سرش درد میکرد و چشماش میسوخت برای همین جز جمله "خواب نبودش پسره ی احمق!" به چیز دیگهای گوش نداد. مغزش انقدر پر بود که اگه میتونست فرمتش میکرد تا از شر اینهمه اتفاق خلاص شه. تو دلش گفت: من فقط از بیمارستان فرار کردم و یکم پول قرض گرفتم! و یکم لباس ... یکمم بقیه رو تو دردسر انداختم... یعنی همش آه بقیست؟!
نالید. گلوش خشک شده بود. از همون حسایی که ازشون متنفر بود! مثل وقتایی که ساعت ۱۱ صبح از خواب بیدار میشی و واسه شروع کارات دیر کردی خیلی کسلی و لبات خشک شدن و هرچقدر آب میخوری گلوت خشکه، از چشمات آب میاد خوابت میاد ولی نمیتونی بخوابی! بکهیون دقیقا همین حس رو داشت. همون حس مزخرفی که تا آخر روز کسلت میکنه و از کل زندگیت جا میمونی! دلش میخواست بمیره. البته اون همیشه دلش میخواست بمیره، مهم نبود دلیلش منطقیه یا نه فقط میخواست بمیره!
_لین سهون کجاست؟!
مادربزرگ با شنیدن اسمش -بدون پسوند مادربزرگ- خشمگین شد و دندون قرچهای کرد ولی بعد گذاشتش پای حال بد بکهیون و بدون غر غر از جا بلند شد.
_میرم صداش بزنم. راستی! درمورد لئونا هم باید صحبت کنیم! یکسری اطلاعات خوفناک بهم رسیده آقای بکهیونی!
بکهیون با زحمت آب دهنش رو قورت داد. چهرهاش درهم رفت، هروقت مادربزرگ آقای بکهیونی صداش میزد یعنی یک اتفاق افتضاح بدی در پیش رو بود.
دقایقی طول کشید تا سهون بیاد. تا اونموقع اثرات آرامبخش ها کمتر شده بودن و خواب آلودگیش تقریبا از بین رفته بود. سهون کنار تخت ایستاد و نگاه کوتاهی به صورت رنگ پریدهی بکهیون انداخت.
_چیزی شده صدام زدی؟
بکهیون یکم دلش گرفته بود. با اینحال نمیخواست نشونش بده یا درموردش صحبت کنه چون اصلا نمیدونست چرا حالش بده! هیچ دلیلی نداشت فقط همینجوری بد بود.
_میشه برم بیرون؟ و اینکه تو این قضیه ی عحیب رو حل کردی ... ممنونم، فکر نمیکردم اونقدرام واقعی باشه.
سهون لبخند محوی زد.
_منم همینطور! ولی بعدش از یکی پرسیدم و گفت خیلی وقته دنبال فلو و ژو هستن. از چانگبین کمک گرفتم، نمیدونم یادته یا نه! چانگبین رفته بود دانشکده افسری و الان مرد قانونی شده واسه خودش!
YOU ARE READING
🌟 Having you 🌟
Romanceبکهیون خودشو از پل پرت کرد و روی یکی از ماشینها افتاد.این قرار نبود پایان زندگیش باشه، همه چیز تازه داشت شروع میشد! *این داستان معمولی است* کاپل: سهبک، کایسو ژانر: روزمره، رمنس، کمدی نویسنده: تیف تد 🌻 #1 in sehbaek