بکهیون سخت ترین کار دنیا رو انجام داد. فکر کرد! از عقلش کمک گرفت! لحظهای تصمیم نگرفت! خودشم باورش نمیشد ولی تمرکز کرد و مسخره بازی در نیاورد! تمام این منطقی بازیا نشون میداد که اوضاع چقدر بحرانیه و حتی بکهیونِ پر حاشیه هم داره احتیاط میکنه!
وقتی که مردکِ سیاه پوش ایکبیری به پلیس گفت که یا اجازه میدن فرار کنن یا هم همه ی این گروگانا میمیرن بکهیون میخواست سرشو بکوبه به دیوار! دقیقا میخواست همینکارو بکنه. تمام این مدت انتظار داشت که درست مثل فیلمها نجاتشون بدن چون این کاری بود که پلیس باید انجامش میداد ولی چی گیرشون اومد؟! پلیسی که گفت اوکی میتونید از هلیکوپتر خودِ بیمارستان استفاده کنید!
میان تمام این آشوب و هرج و مرج بکهیون شدیدا خوابش میومد و هی خمیازه میکشید. اگه دست خودش بود که مشت محکمی میزد تو دهنش! مگه الان وقت خمیازه کشیدنه؟! قطعا نه ولی این موضوع که خوابآور ها و آرامبخش هایی که به خاطر درد بدنش مصرف میکرد تا حدودی خواب آلودش میکرد غیر قابل انکار بود و نمیتونست تقصیری گردن کسی بندازه... اصلا همش تقصیر همون قرصاست! نه! اصلا همه چیز تقصیر چانگهیونه! اگه اون نبود الان خیلی چیزا انقدر تخمی پیش نمیرفتن! عمیقا بابت اینکه تونسته منشا تمام بدبختیهاش رو پیدا کنه خوشحال بود ولی اینکه به این موضوع بعد اینهمه مدت وسط این مخصه بهش رسیده... یکم اذیتش میکرد.تمام لحظاتی که اسلحه به شقیقهاش چسبیده بود و از پله ها بالا میرفت فقط به یک چیز فکر میکرد. چرا چانگهیون رو انتخاب کرد و چرا همه چیز اینطوری پیش رفت؟! اونا عاشق همدیگه بودن و بکهیون نمیتونست به خودش دروغ بگه! هنوزم دوستش داشت. نمیتونست احساس خوشایندی که کنارش داشت رو فراموش کنه. چانگهیون خاطرات زیادی رو براش ساخته بود و بکهیون نمیتونست همشون رو ول کنه. هیچکس نمیتونه خاطرات لذت بخش و زیبا رو یهویی بیخیال بشه و زندگی شاد تری رو بسازه. بکهیون هم مستثنی نبود. هرچقدرم که به خودش دلداری میداد که چانگهیون بهش خیانت کرده و لیاقتش رو نداره بازمم نمیتونست جلوی دلتنگ شدنش رو بگیره. خیلی میخواست و تلاش میکرد که فراموشش کنه ولی خودشم میدونست که نمیشه. حداقل نه به این زودی و ناگهانی!
باز شدن در پشت بوم حالش رو بهم زد. میخواست هرچیزی که تو معدهاش هست رو بالا بیاره تا دردش کمتر بشه. مثل اولین بار که رفت کارتینگ و سوار ماشین شد استرس داشت، اونقدری که کف دستهاش خیس بود و عرق سردی روی پیشونی و کمرش نشسته بود. دهنش خشک شده بود و نمیتونست درست نفس بکشه چون قلبش خیلی تند میتپید و نمیتونست این هیجان رو کنترل کنه.
کسی که اسلحه رو به شقیقش چسبونده بود محکم هلش داد روی زمین آسفالت. پاش پیچ خورد و نتونست تعادلش رو حفظ کنه پس با صورت به زمین خورد و آسفالت چونش رو سایید. نمیدونست به خاطر درد زانو و چونش گریه کنه یا درد قفسه ی سینش که امونش رو میبرید. همه ی گروگانها به جز اون پسر بچه، کنار هم روی آسفالت نشسته بودن. بکهیون سر چرخوند و نگاهی به اطراف انداخت. هیچکسی نبود. اگه میگفت مگس هم پر نمیزد دروغ نبود! باورش نمیشد که این گروگان گیر ها قراره به همین آسونی در برن. بدنش کوفته و زخمی بود ولی خشمی که وجودش رو فرا گرفت ناگهان درد بدنش رو از بین برد، انگار که خشم مثل یک مسکن درد رو قابل تحمل تر کرده بود. باید یک کاری میکرد ولی نمیدونست چی؟! اصلا نمیفهمید که چرا پلیس زحمت نجاتشون رو نکشیده؟! توی راه که از طبقات مختلف میومد بالا هم پلیسی رو ندیده بود. انگار که بخار شدن و رفتن هوا! هیچکس نبود.
در این میان که اطرافش رو نگاه میکرد و به دنبال راه حل میگشت نگاهش به چشمهای خیس پسرک افتاد. دلش میسوخت. درک میکرد که پیچونده شدن دست و گرفتن اسلحه درست چسبیده به سرت چقدر دردناک و ترسناکه! بکهیون همین الان باید یک کاری انجام میداد، قبل از اینکه خیلی دیر بشه!
بدون اینکه متوجه لحن و تن صداش باشه گفت:
_شما که دارید میرید! اون بچه رو ولش کنید!
نگاهی بینشون رد و بدل شد و مرد دست بچه رو ول کرد و با لگدی به کمرش پرتش کرد بغل بکهیون.
_خفه شید و جم نخورید. مطمئنا کسی دوست نداره خونِ روی آسفالت رو پاک کنه!
بکهیون محکم پسر بچه رو بغل کرد. سرش رو به سینش فشرد و زیر لب، درست کنار گوشش زمزمه کرد:
_نترس خب؟ نفس عمیق بکش. ما قراره نجات پیدا کنیم فقط آروم باش باشه؟! من مراقبتم.
پسرک سرش رو تکون داد و سعی کرد نفس عمیق بکشه و اشکهاش رو پاک کنه. ولی همینکه یادش میومد کجاست دوباره بغض میکرد.
دلیل اینهمه معطلی توی پشت بوم این بود که خلبان و کمک خلبان هلیکوپتر برای هواخوری رفته بودن بیرون و هیچکس توی پشت بوم نبود برای همین مجبور شدن صبر کنن تا پیداشون بشه. با رسیدن اون دو نفر بکهیون فکر کرد که همه چیز تموم شده و قراره خلاص بشن ولی دقیقا اینجا بود که پلیس یک نقشه درست حسابی مثل فیلمها برای نجاتشون کشیده بود.
مردی که خلبان بود قبل از اینکه سوار بشن گفت:
_شماها هشت نفرید ولی ظرفیت این هلیکوپتر حداکثر ۵ نفر هستش. سه نفر نمیتونن بیان.
سکوت سنگینی حکم فرما شد. البته اونقدرام سنگین نبود! بکهیون صدای وز وز یدونه پشه که از ناکجا آباد پیداش شد رو شنید. صدای ماشینهای بیرون و مردمم که اصلا نمیشه ازشون گذشت! صدای هو هو باد و خش خش برگها هم که جلوه ی خاصی به وضعیت میدادن، باعث شده بود یاد فیلمای وسترن بیوفته!
_هر ۸ نفرمون سوار میشیم!
_میدونید چقدر زیاده؟! این هلیکوپتره ماشین نیست که پنج برابر ظرفیتش سوار بشی و چیزی نشه! هواشناسی هم امشب رو بارونی گفته برای همین نمیخوام ریسک سقوط رو بیشتر از این بکنم.
اینبار کسی که بکهیون رو گروگان گرفته بود رو به مردی که کنار خلبان ایستاده بود گفت:
_رئیس اون سه نفر کیان؟
این دقیقا همون آشوبی بود که بکهیون بهش نیاز داشت! چیزی که میشد ازش سو استفاده کرد و خیلیم حال میداد! عمرا اگه میتونستن به سه تا مردی که اسلحه دارن بگن هی ببخشید شما بدرد نمیخورید پس تصمیم گرفتیم جاتونبذاریم! بکهیونم که خدای فتنه اندازی بود و الان فرصت نجات و دستگیری اون مرتیکه های خر درست جلو روش بود! دیگه چی از این بهتر؟!
YOU ARE READING
🌟 Having you 🌟
Romanceبکهیون خودشو از پل پرت کرد و روی یکی از ماشینها افتاد.این قرار نبود پایان زندگیش باشه، همه چیز تازه داشت شروع میشد! *این داستان معمولی است* کاپل: سهبک، کایسو ژانر: روزمره، رمنس، کمدی نویسنده: تیف تد 🌻 #1 in sehbaek