_باورت میشه؟!
_خب با توجه به اینکه واقعیه بله! باورم میشه.
_سهون انقدر منطقی هستی که افلاطون تورو ببینه سکته میکنه! یکم از اصل مطلب فیض ببر به جای این منطقی بازیا!
_حرفت احمقانست بکهیون. چیزی که خودم واست تعریف کردم و تو الان داری بازگوییش میکنی رو انتظار نداری که واسش تعجب کنم! و اینکه باورمم میشه؟! من خودم به تو گفتمش پس میزان یقین من بیشتر از توعه!
_اما مدت زمان مواجه با یک چیز دلیل بر مقدار یقین تو به وجود اون چیز نیست!
_اون نمکه ظرف کناریش شکره! بعدشم اطلاعات چیزهایی هستن که به محض مواجه شدن باهاشون بهشون یقین پیدا میکنی حتی اگه اشتباه باشن! به هرحال ماهیت وجودی اونها رو نه میشه نقض کرد و نه میشه اثبات کرد و بیخیال! من زودتر فهمیدمش پس زودتر یقین پیدا کردم که صحت داره.
_سهون میدونستی انقدر گاوی که میتونم بکشمت و گوشتتو کباب کنم؟!
_فکر میکردم شتر باشم.
_اون ماله دبیرستان بود الان لول اپ کردی به درجه گاوی رسیدی تبریک میگم!
سهون لبخندی زد و سرش رو تکون داد. خوشحال بود که بکهیون مثل قبلا بود. الان احساس میکرد که فاصله های چند صد فرسنگی بینشون از بین رفته و دوباره صمیمی شدن.
_ی چیزی بگم سهونی؟!
_اگه درباره ی عشقِ احتمالی بین ادلین و اون پسرست فکر کنم بهتر باشه درباره ی-
_نه نه! ذاتا حس و حال غیبتم رو کور کردی! میخوام ی چیز دیگه بگم.
هومی کرد و منتظر موند تا ادامه بده. تخممرغ هارو تند تند با همزن دستیش هم میزد و اروم اروم ارد رو اضافه میکرد.
_تا حالا شده احساس کنی گم شدی؟
دستش متوقف شد، نفس ارومی کشید. بکهیون احساس گم شدگی میکرد؟! شاید به خاطر جدابی از چانگهیون بود. یعنی هنوزم نتونسته بود عشقش رو فراموش کنه؟! بدون اینکه بهش نگاه کنه دوباره کارش رو از سر گرفت و صادقانه گفت:
_اره. وقتی که پدر و مادرم فوت شدن فکر میکردم سوزنیم توی انبارِ کاه! هیچوقت قرار نیست راهم رو پیدا کنم و هیچوقت نمیتونم ادامه بدم و تا ابد زیر خروارها کاه له میشم، با اینحال الان اینجام و پیدا شدم.
_کی پیدات کرد؟!
_خودم.
بکهیونی که شونه به شونش ایستاده بود بهش خیره شد. سهون هم گم شده، ولی خودش خودش رو پیدا کرده، شاید بکهیون هم میتونست خودش رو پیدا کنه.
سهون خم شد تا از کنارِ بکهیون وانیل رو برداره. خم شد و دستش رو دراز کرد. قلبش تند میتپید اما سعی داشت که خودش رو اروم نشون بده. بالاخره نمیخواست بکهیونی که تو فاصله ی چند سانتی متریشه متوجه پروانههای توی دلش بشه! وقتی که وانیل رو برداشت، تو همون حالت ناخوداگاه به چشمهای بکهیون زل زد. نفسهای بکهیون به صورتش میخورد و دلش بیشتر از قبل قیری ویری میرفت! احساس میکرد زمان وجود نداره، فقط چشمهای بکهیون و چشمهای بکهیونه. چیزی به اسم واقعیت وجود نداشت، زندگی حقیقت نداشت، فقط بکهیون بود و چشمهای درخشانش. بکهیون بود و لبهای صورتیش. بکهیون بود و گونههای سرخش. گونه های سرخش؟!
زود برگشت سر جاش و وانیل رو داخل ظرف ریخت. یکم بیشتر از دستور العمل اما اهمیتی نداشت! خدا میدونست چند دقیقه بود که غرق چهره ی بکهیون شده! الان با خودش چی فکر میکرد؟!
برخلاف تصورات سهون بکهیون هیچ تفکر بدی نداشت. فقط اینکه نمیدونست چرا انقدر دلش میخواست که سهون رو ببوسه!
دقایقی با سرخی و خجالت گذشت تا اینکه مواد کیک اماده شد و سهون پرسید:
_خب... خامه رو درست کردی؟!
بکهیون پوفی کرد. برخلاف سهون ذره اشپزی حالیش نبود.
_ظرفت خرابه! توش خامه درست نمیشه.
سهون لبخند گشادی زد.
_اجازه بده کمکت کنم بکهیون! نمیتونی بندازیش تقصیر ظرف چون بلد نیستی!
_خیلی گاوِ صادقی هستی!
خندید. کی فکرش رو میکرد که یکروز یکی گاو صداش بزنه و اونم انقدر خوشش بیاد؟! عشق فقط چشم رو کور و گوش رو کر نمیکرد، عقل رو هم مینداخت تو سطل آشغال!
همزن رو داد دست بکهیون و خودش هم دستش رو گرفت. درست مثل کی درامایی که دیده بود، کسی چه میدونست شاید یدونه کیس هم آخرش نصیبش میشد!
_ببین اینطوری باید تند تند در یک جهت هم بزنی تا کامل یکدست بشه.تو مثل لاک پشت حامله هم مینزنی!
بکهیون انقدر درگیر خط فک سهون بود که اصلا متوجه تیکهاش نشد وگرنه یدونه دهن سرویس کنش رو جواب پس میداد!
چطور تا حالا دقت نکرده بود. حالت موهای سهون، خط فکش، رگ دستاش، استینایی که بالا زده بود... چطور تمام مدت با دیدن اینها فقط از کنارشون گذشته بود و الان انقدر دلش میخواست بوسشون کنه! دلش میخواست سهون رو لمس کنه اما نه! فقط لمس نه! دلش میخواست تک تک سلول هاش سهون رو احساس کنن و در وجودش حل بشه. نمیدونست چه مرگش شده ولی هر مرگی که بود خیلی شیرین بود.
_راستی بکهیون، تقریبا یک هفته تا ۳۱ اکتبر مونده. واسه هالووین برنامهای نداری؟!
_میدونی چیه سهون... راستش منظورم از گم شدن همین بود. من انقدر از خودم دور شدم که یادم رفته هالووین و کریسمس نزدیکه.
سهون دست نگه داشت. دست آزادش رو از پشت بکهیون رد کرد واونطرفش روی پیشخوان گذاشت. دوباره فاصله ی بینشون قد چند سانتی متر شد. با آرامش به چشمهای متلاطم بکهیون خیره شد.
_اگه گم شدی و نمیتونی خودت رو پیدا کنی... میتونم کنارت باشم تا هروقت که خواستی کمکت کنم تا خودت رو پیدا کنی. نیازی نیست احساس تنهایی کنی بکهیون، هر وقت سرت رو بچرخونی من پشتت وایستادم. اگه بیوفتی میگیرمت و گریه کنی بغلت میکنم. پس نگران نباش باشه. من همیشه پیشت میمونم. اگه بخوای میتونیم باهمدیگه پیدات کنیم و کارایی انجام بدیم که تو برگرده پیشت.
لبخند کوچیکی زد و برگشت سر همزدن خامه. بکهیون هنوز هم نگاهش قفل سهون بود. این نزدیکی، این حرفا و قلب بکهیون که تند میتپید، همه ی اینها احساسی خوشایند و غیر متعارفی رو بهش میدادن که نمیدونست چطوری باید کنترلشون بکنه. فعلا میخواست از این همه هیجان لذت ببره.
***
میدونم چقدر کمه این چپتر ولی در عوض مومنتش زیاده مسمسنسن امیدوارم همونقدر که من عر زدم شماهم بزنید:">>>
YOU ARE READING
🌟 Having you 🌟
Romanceبکهیون خودشو از پل پرت کرد و روی یکی از ماشینها افتاد.این قرار نبود پایان زندگیش باشه، همه چیز تازه داشت شروع میشد! *این داستان معمولی است* کاپل: سهبک، کایسو ژانر: روزمره، رمنس، کمدی نویسنده: تیف تد 🌻 #1 in sehbaek