آبپاش رو برداشت و سراغِ گلدانهای توی خانه رفت. از خودش میپرسید که آیا باید از بکهیون خبری بگیره؟ صحبت بکنه؟ نمیدونست! لین احساس میکرد حق دخالت تو زندگی بکهیون و لئونا رو نداره. آهی کشید و روبه گل یخش گفت:
_خاک تو سر این زندگی بکنم که چپ و راستش معلوم نیست!
تو حال و هوای فحش دادن به زندگی بود که زنگ خونش به صدا دراومد. اولش فکر کرد توهم زده چون اصولا هیچکس -به معنای واقعی- بهش سر نمیزد، اما وقتی که صدا دوباره بلند شد فهمید که واقعا یکی پشت دره. با عجله سمت در دوید. وقتی در رو باز کرد و لئونا رو داد چشمهاش رو باز و بسته کرد. فکر میکرد نوهی عزیزش بیشتر از این حرفا ازش متنفر باشه، اما لئونا با لبخند گشادش اومد داخل و مادربزرگ رو محکم چلوند.
_اعلیحضرت لینِ کبیر، احوالتان چطور است؟!
با خنده سرش رو تکون داد. کنار کشید تا لئونا بیاد داخل.
_افتاب امروز جای شرق از غرب دراومده؟! میبینم به مادربزرگ پیرت سر میزنی!
لئونا کفشهاش رو دراورد و دمپایی روفرشی های کنار دیوار رو پوشید.
_نگو مادربزرگ که بیشتر هم قرار ببینی!
لین با تعجب ابرویی بالا انداخت.
_چیشده باز؟!
لئونا دست به کمر و با خوشحالی گفت:
_یادته میگفتی باید ازدواج کنم چون وقتش اومده؟! خب منم میخوام ازدواج کنم!
لین چند ثانیه فقط به چهرهاش خیره شد. وقتی که حرف از ازدواج میزد معمولا شوخی میکرد. دوست نداشت نوهاش صرفا چون شوخی هاش جدی بوده بخواد ازدواج کنه! اصلا و ابدا!
_چرا میخوای ازدواج کنی؟ تو که ضد ازدواج بودی! ز ازدواج رو نگفته تو هوا شکار میشدم!
لئونا با خنده خودش رو روی تشکهای روی زمین ولو کرد.
_نگو مادربزرگ یک دل نه صد دل عاشق شدم. بخدا ولم کنن پسره رو میدزدم ولی حیف که دنیا همچین جایی نیست!
عشق؟! خوشحال بود که لئونا این حس رو با این شدت و به این زیبایی تجربه میکنه اما باید بیشتر توضیح میداد. مادرشون فوت شده بود، پس لین باید مادرشون میشد و میفهمید که روحشون در امان میمونه یا نه!
_پسره کیه؟!
لئونا خندید و صاف نشست و تکیه داد. پاهاش رو دراز کرده بود.
_پسره همسایه روبه روییت! باورت میشه؟! رفتم به بکهیون اینا بگم که واسشون بلیط اینا گرفتی و موقع برگشت بوم! یهو عشق زندگیم رو پیدا کردم و حدس بزن کیه! همون پسری که چون نمیذاشت باهاشون فوتبال بازی کنم منم گازش گرفتم!
لین با بهت، انگار که همه چیز جلوی چشمش اومده باشه، گفت:
_نگو که سونگ رو میگی! وای سر گاز گرفتن تو چقدر حرف شنیدم! همش میگفتن دختره چه وحشیه!
YOU ARE READING
🌟 Having you 🌟
Romanceبکهیون خودشو از پل پرت کرد و روی یکی از ماشینها افتاد.این قرار نبود پایان زندگیش باشه، همه چیز تازه داشت شروع میشد! *این داستان معمولی است* کاپل: سهبک، کایسو ژانر: روزمره، رمنس، کمدی نویسنده: تیف تد 🌻 #1 in sehbaek