سهون ماشینش رو پارک کرد و نگاهی به مغازه ی شلوغ انداخت. اینجا یک مکان مجلل نبود و همین موضوع باعث محبوبیتش شده بود! طعم فوق العاده و قیمتی که داشت باعث میشد هر شخصی توانایی خرید یک جعبه پیتزا رو داشته باشه. این جمله شعار این مکان رویایی بود: "همه حق پیتزا خوردن رو دارن! زندگی کوتاه تر از رژیمهای طولانیته!"
البته سهون از بخش آخرش خوشش نمیومد چون اولا افرادی که اضافه وزن داشتن رو ترغیب میکرد دوما افزایش چربی بدن برای خیلی ها خطری محسوب میشد از این رو الگو و تشویق نامناسبی بود! ولی مکان مورد علاقه و الگوی زندگی بکهیون هم بود! پس با بیخیالی سر تکون داد و از کنار تابلوی دم در رد شد.به محض اینکه وارد شد توجه دو نفر رو جلب کرد. یکیش مون و دیگری جونکی که به خاطر حواس پرتی مون توجهش بهش جلب شد. جونکی اولش فکر کرد که سهون تحت تعقیبه! چون خیلی کم پیش میومد که همکار عزیزش به چیزی جز خلافکارا و دستگیریشون اهمیت بده برای همین اروم پرسید:
_اسمش تو لیسته؟_اره.
جونکی با تعجب بهش خیره شد. چرا خبر نداشت؟!
_چرا من ازش خبر نداشتم؟ قیافش شبیه اشخاص توی لیست نیست.
_توی لیسته ولی نه لیست مجرمان! لیست اشخاصی که قراره بکشمشون.
جونکی آهانی گفت و از پیتزای پپرونیش لذت برد. میدونست مون دوست داره توی ذهنش و به آهستگی شخص مورد نظر رو شکنجه بده و البته توی سکوت! پس چیزی نگفت و سس بیشتری به تکه پیتزاش زد. به خاطر یک ماموریت مشترک جونکی و مون باهمدیگه همکار شده بودن. جونکی تو بخش جرایم سازمان یافته کار میکرد و مون تو KNP Swat.
یک لیست به دستشون داده شد و حدود ۳۰ نفر از بخش جرایم سازمان یافت و ۳۰ نفر از swat برای انجام ماموریت انتخاب شدند.
مجرمانی که دنبالشون میگشتن به قدری شبکههای پیچیده و سازماندهی شده داشتن که نمیشد به یک گروه سپرد. بنابراین تصمیم به یک ماموریت مشترک گرفته شد. بدین ترتیب پلیسهای بیشتری میتونستن نفوذ داشته باشن و اطلاعات بیشتریهم بدست بیارن. Swat برای چنین ماموریتهایی تعلیم دیده بود و بخش جرایم سازمان یافته در این بحث تخصص پیدا کرده بود، پس ترکیب خوبی میشد!
جون کی نیم نگاهی به چشمهای آتشین مون انداخت. دلش خیلی میخواست که بیشتر سر در بیاره ولی بعید میدونست بعد از کنجکاوی زنده بمونه! مون پسرِ عصبی نبود، چون برای اینکار عصبی نداشت! گاهی اوقات احساس میکرد که ممکنه یک روزی به خاطر اینکه صدای نفسهاش آزار دهندست توسط مون به قتل برسه! البته فکر دور از ذهنی نبود. وقتی این حالات مون و حرفهای خشنش رو میشنید بیشتر قالب تهی میکرد و به بدبختیش پی میبرد! با این وجود از صمیم قلب اطمینان داشت که مون اون ته مها قلب مهربونی داره! شاید چون کتابهایی که خونده بود بهش یاد داده بودن که همه ی بدها واقعا بد نیستن!
YOU ARE READING
🌟 Having you 🌟
Romanceبکهیون خودشو از پل پرت کرد و روی یکی از ماشینها افتاد.این قرار نبود پایان زندگیش باشه، همه چیز تازه داشت شروع میشد! *این داستان معمولی است* کاپل: سهبک، کایسو ژانر: روزمره، رمنس، کمدی نویسنده: تیف تد 🌻 #1 in sehbaek