Part 4 🖤

343 59 44
                                    


" فلش بک "

پرواز به مدت نیم ساعت به تعویق افتاده بود. هر دو‌ پسر کوچیک با دهان‌ هایی که آب ازشون سرازیر شده بود به کپه‌ های بستنی که متصدی روی‌ نون می‌گذاشت ، خیره شده بودن. جینورا خم شد و بستنی صورتی رنگ که بنا به درخواست تیونگ با یه تیکه کوچک توت‌ فرنگی تزئین شده بود رو‌ بهش داد.
' این برای بوبو.'
بوبو اسمی بود که جینورا برای تیونگ انتخاب کرده و تنها دلیلش هم صورت کیوت و خوردنی تیونگ و اون اصوات ناموزونی بود که اغلب وقتی حواسش پرت کشیدن نقاشی و بازی با اسباب بازییاش می‌شد از میون لب های کوچیک صورتی رنگش خارج می‌ کرد و همچنین اکت های دلفریبانه‌اش موقع واکنش نشون دادن به اتفاق های اطراف که قلب هر آدمی رو ذوب می‌کرد.
جهیون دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره، با یه لبخند چال‌ نما بستنی شکلاتیشو از دست خواهرش قاپید و پیروزمندانه بعد از بررسی بستنی وسوسه کننده توی دستش یه گاز بزرگی زد که البته این کارش باعث شد حس سرما و‌ گر گرفتگی برای چند ثانیه تموم وجودشو فرا بگیره و تا مغز سرش یخ ببنده. صورتشو‌ درهم کرد ، فقط برای چند ثانیه کوتاه تا بدنش به سرما عادت کنه.

جینورا با صدای بلند خندید : جهیونا، تو باید بیشتر مراقب باشی.

برخلاف جهیون که با ولع و‌ کلی سروصدا درحال اتمام بستنیش بود ، تیونگ با تعجب به بستنی صورتی که قطره قطره به روی دستش چکه می‌کرد، خیره بود. جینورا دستشو روی کمر تیونگ کشید و با چهره ای مملو از مهربونی بهش نگاهی انداخت.
' بوبو ، چرا نمی خوری؟ نکنه دوستش نداری؟'
تیونگ با صدای جینورا سرشو بلند کرد و بعد گردنشو به نشونه نفی تکون داد.
جینورا با دستمال دست‌های کوچیک بوبو رو تمیز کرد و مجددا بهش یاداوری کرد : پس بهتره سریع تر بخوریش وگرنه آب میشه و لباستو کثیف می کنه.

بوبو یکبار دیگه کنجکاوانه اونو بررسی کرد. جینورا صورتشو بهش نزدیک تر کرد و مرموزتر ادامه داد : میدونی اگه زودتر دست نجنبی چه اتفاقی میوفته؟

تیونگ مکثی کرد ، اما واقعا جوابش رو نمی‌دونست. جینورا خودش توضیح داد : اوه خدای من جهیونو دیدی؟ اون شکمو قراره بعد از بستنی خودش سراغ این صورتی شیرین بیاد!

تیونگ شوکه به لباش فاصله داد بعد به جهیونی که کاملا حواسش با اسکوپ شکلاتیش گرم شده بود ، اخمی کرد. بستنی رو توی دستش تابی داد و بعد از چند ثانیه کوتاه بالاخره تصمیم گرفت شروع کنه. با دست آزادش توت فرنگی رو برداشت و توی دهانش گذاشت. مزه ملسی که می‌ داد باعث شد با خوشحالی پلکاشو روی هم فشار بده و به جهیونی که مثل خواهرش منتظر شروع تیونگ، کنارش ایستاده بود لبخند شیرینی بزنه.
هنوز چیزی نگذشته بود که صدایی توی بلندگو شماره پرواز رو اعلام کرد. مردی که به نظر می‌ رسید برای رسیدن به صندلیش عجله داره به جهیون برخورد کرد و بدون اینکه برگرده و ببینه چه بلایی سر پسر بچه خپلو و بستنی عزیزش اورده به راهش ادامه داد. شاید اون آقای بی‌ دقت فکر‌ می‌ کرد اگه دیرتر خودش رو به هواپیما برسونه ممکنه از پروازش جا بمونه یا صندلی کنار پنجره رو از دست بده، به هرحال چیزی که الان مهم بود بستنی شکلاتی بود که پخش زمین شده. بستنی که دیگه هیچ شباهتی به زمانی که جینورا بهش داده بود نداشت.
اسکوپ شکلاتی له شده روی زمین ریخته بود و جه‌هیون با لب و لوچه آویزون بهش نگاه می‌ کرد. تیونگ هم با این اتفاق دیگه دست از خوردن برداشت و با ناراحتی به ویوی مقابلش خیره شد.
به محض اینکه برای همدردی کردن با دوستش دستش رو روی شونه‌اش گذاشت جهیون دیگه تاب نیاورد ، بغضش هزار تیکه شد و درعرض یک صدم ثانیه آواز گریه‌اش رو سر داد. با صدای بلند زار می‌ زد و اشک می‌ ریخت. تیونگ ترسیده اطرافش رو نگاه کرد اما کسی نبود تا به دادش برسه. مادرش اونارو به جینورا سپرده بود و جینورا با فاصله خیلی زیادی از اون دو نفر درگیر صحبت با یه پسر نوجوون که به‌ نظر می‌رسید هم سن و سال خودش باشه ، بود.

 𝐃𝐚𝐫𝐤 𝐋𝐨𝐯𝐞Where stories live. Discover now