چاپستیک هارو توی ظرفش انداخت. دندوناش زیر فشاری که هر لحظه بهشون وارد میشد تا مرز خورد شدن پیش رفته بودن. عصبانی بود اما درعین حال تمام تلاشش رو میکرد خشمشو کنترل کنه و صداشو بالا نبره.
سرشو پایین انداخته بود و نفس های صداداری میکشید : باورم نمیشه من الان باید از مارک بشنوم شما جههیونو مجبور کردین تا باهام صحبت کنه!با زبون لباشو تر کرد و لب پایینشو با دندون گزید تا از حرصی که داره کم کنه. درواقع تیونگ از قبل باخبر شده بود ، اینو از تماسی که دیروز با جههیون داشت فهمید. به غیر از خودش جههیون هم به شدت مخالف این قضیه بود و از سر گرفتن این بحث بیهوده و تکراری فقط یه تلنگر برای فوران خشمش بود.
" من به اون دانشگاه کوفتی نمیرم "
بیتوجه به صدای بالا رفته مادرش میز شام رو ترک کرد و سریعا وارد اتاقش شد. بدون روشن کردن چراغ خودشو روی تختش انداخت. دوباره همون بحث همیشگی ؛ ظاهرا پدرش تو این مورد مصمم تر از همیشه بود.
آهی کشید ؛ تیونگ به خوبی پدرش رو درک میکرد. پدرش یه مرد شرافتمند و آبرودار بود که بیشتر از هر چیزی به خونوادش اهمیت میداد. اون آرزو های بزرگی تو سرش داشت، میخواست توی هر شرایطی رفاه و آسایش رو برای خونوادش فراهم کنه و خب تا اینجای کار به نظر میرسید که موفق هم عمل کرده بود. البته که تیونگ هم تمام تلاشش رو برای خوشحال و سربلند کردن پدرش انجام داده بود؛ حداقل تا اونجایی که میدونست به خوبی از پس مسئولیت هایی که به عنوان پسر ارشد به دوش میکشید بر اومده اما تو این یه مورد مورد به نظر می رسید با پدرش کوچکترین تفاهمی نداره.
خونوادش ، دوستاش ، جههیون ، همه و همه کره بودن پس تیونگ چطور میتونست بدون اونا توی یه کشور دیگه اونم برای چندین سال که فقط خدا میدونست چقدر ممکنه طول بکشه، زندگی کنه؟ چرا پدرش سعی نداشت بهش حق بده چون دور شدن ناگهانی از همه برای تیونگ زیادی سخت بود.با وزش باد از لابه لای پنجره نیملا شده اتاقش به زیر پتو خزید که در اتاقش به یکباره باز شد. تیونگ پلکاشو روی هم فشار داد و تلاش کرد نشون بده که چند ساعتی به خواب رفته. چراغ اتاق روشن شد و اون شخص کنار تیونگ نشست و باعث شد قسمتی از تخت بهخاطر وزن سنگینش پایین بره.
آقای لی متوجه لرزش های نامحسوس پلک پسرش شد ، لبخندی زد و همونطور که دستشو میون موهای هلویی تیونگ میکشید خطاب به پسرش گفت : " شاید بهتر باشه کلاس بازیگری ثبت نامت کنم. "
تیونگ با چشمهای بسته تلاش کرد لبخندشو کنترل کنه که متاسفانه خیلی هم موفق نبود. ججونگ رمانی که روی میز، کنار تخت تیونگ باز رها شده بود رو برداشت و همونطور که مشغول ورق زدنش بود زمزمه کرد : میخوای برات کتاب بخونم؟ اینطوری سریع تر خوابت میبره!
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐫𝐤 𝐋𝐨𝐯𝐞
Fanfiction🖤 𝑪𝒐𝒖𝒑 : "Jaeyong" 🖤 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : Romance (Smut) , Tragedy NC : +18 🔞 جهیون اسطورهای بود که همه میپرستیدن و این قاعده از تیونگ احساساتی مستثنی نبود اما کی از واقعیت خبر داشت؟ ❗❗❗❗❗❗❗ احتمالا صحنههای دلخراش یا ناراحت کننده توش باشه اگه فکر...