Part 8 🖤

333 48 112
                                    


ماشین رو متوقف کرد. چیزی بیش تر از ربع ساعت می شد که اون فضای کوچیک توی سکوت فرو رفته بود، سکوتی که تنها گاهی با نفس های بریده بریده تیونگ شکسته می شد.
بدون کوچک ترین حرفی جعبه دستمال رو روبه روش گرفت. تیونگ هنوز از شیشه دودی رنگ ماشین به بیرون خیره بود.
هیون کلافه موهای جمع شده روی پیشونیشو به عقب هل داد. سعی کرد با آرامش بیش تر نسبت به قبل مکالمه رو شروع کنه ، اما باز هم نمی شد گره های عصبی میون ابروهاشو نادیده گرفت.

" اشکاتو‌ پاک کن. "

تیونگ بدون یه نیم نگاه ، با پشت دستش اونو کنار زد. جه هیون آهی کشید ، لباشو روی هم فشار داد تا کمی فکر کنه و اینبار کلمه اشتباهی از دهانش خارج نشه.

" تیونگ خواهش میکنم فقط برای یه لحظه بهم نگاه کن. "

تیونگ کوچک ترین واکنشی نشون نداد، ظاهرا هیچ علاقه ای به ادامه این مکالمه اجباری نداشت. جه کمربند ماشینو باز کرد و کمی خودشو جلو‌ کشید تا راحت تر به نیم رخ تحسین برانگیز پسر کوچولوی احساساتیش دسترسی داشته باشه.

بهش حق میداد از دستش دلخور باشه و میدونست با اینکارش چه گندی زده بود. لعنت بهش بازم نتونست خشمش رو کنترل کنه و به فجیع ترین حالت ممکن تموم عصبانیتش رو روی مهم‌ترین فرد زندگیش خالی کرده بود. دیدن اشکاش جوری بود که انگار کسی دائما درحال فشردن قلبشه ، وقتی اون پسر نگاهش رو ازش می‌گرفت انگار چیزی راه نفسش رو بند می‌اورد.
دستش رو مردد جلو برد اما نتونست مثل یه عوضی پررو به خودش اجازه لمس دوباره‌اش رو بده دستش رو عقب برد و به حالت پشیمونی ادامه داد : نمیخوای چیزی بهم بگی؟ سرم داد بزنی؟ اگه این آرومت می‌کنه انجامش بده اما خواهش می‌کنم دیگه گریه نکن ، میدونی که دیدن اشکات باعث میشه هرلحظه از خودم متنفر بشم!

این حرف باعث می شد بیش تر دلش بگیره. چرا هنوزم فکر‌ می کرد تیونگ با داد و فریاد زدن آروم میشه! تیونگ آدمی نبود که با ناسزا گفتن و خشونت خودشو تخلیه کنه ، اکثر اوقات توی مواقع اینچنینی یا حتی وقت هایی که به شدت عصبانی بود ، ترجیح می داد تنها باشه و با خودش خلوت کنه ؛ فقط این بود که می تونست توی اون موقعیت آرومش کنه.
به طرفش متمایل شده بود اما انگشت های دستش نزدیک موهای ابریشمی تیونگ باز و بسته می شدن ، انگار که برای لمس اون رشته های ظریف رنگی شده دل تو دلشون نباشه و در عین حال اجازه کامل برای لمس کردن و غرق شدن میون اون تارهای حساس و نرم رو نداشته باشن و هنوز ترس یه لمس اشتباه رو داشتن ، لمسی که بی محابا باعث شکافتن و از هم گسیختن اون تارهای جادویی بشه.
نفس سنگینشو بیرون داد و دستشو عقب کشید و خیلی جدی ، جوری که انگار داره مهم ترین مسئله زندگیشو با تنها عشقش درمیون میذاره ادامه داد : بوبوی حساسم چرا دیگه بهم نگاه نمیکنه؟ اون که می دونه زندگی من به تک تک ستاره های توی چشمای خوشگلش وابسته‌ست! اون که میدونه مالک قلب و روحِ منه.

 𝐃𝐚𝐫𝐤 𝐋𝐨𝐯𝐞Where stories live. Discover now