Part 9 🖤

399 49 163
                                    

سر به زیر قدم بر می داشت اما هربار برای جواب دادن به سلام و احوال پرسی کارمندای اونجا مجبور می شد با خجالت سرشو بالا بگیره و باهاشون هم کلام بشه؛ متاسفانه دوستی با جونگ جه‌هیون همچین عواقبی رو با خودش به همراه داشت. یوتا واقعا آدم خجالتی نبود اما برخورد به شدت صمیمانه کارکنای شرکت جونگ طوری بود که گاهی با خودش فکر می کرد نکنه نسبت فامیلی یا دوستی نزدیکی با تک تک اونا داره چون دیگه بیش از حد داشتن ناکاموتو یوتا که هیچ نقش ریز یا جزئی توی اون شرکت نداشت رو تحویل می‌گرفتن.

بالاخره به راه‌رویی که انتهاش به اتاق جونگ جه‌هیون ختم می شد رسید اما قبل از اینکه بتونه اون قسمت چند متری رو از نظر بگذرونه صدای داد و فریاد بود که باعث به لرزه افتادن پرده گوشش شد؛ چقدر یوتا از هر چیز مشابه به دعوا حالا چه از نوع فیزیکی یا کلامی، متنفر بود.
با تردید به طرف اون اتاق قدم برداشت. ولوم صدای جه‌هیون رفته رفته اوج می گرفت و هق هق زنانه‌ای اونو کاور می کرد.
طولی نکشید که در باز شد و دختر خوش چهره و قد بلندی با بینی ورم کرده و چشم های به خون نشسته از اتاق آقای جونگ " رئیس آینده شرکت " خارج شد و بلافاصله صدای محکم کوبیده شدن در چوبی ، توی راه‌روی خالی طنین انداخت و قبل از اینکه یوتا بخواد واکنشی نشون بده ، دختر گریه کنان به بیرون از اون بخش دوید.

برخورد پرخاشگرانه با زیر دستش و صدای بالا گرفته جه‌هیون توی‌ محل کارش زیادی عجیب و تازه بود. یوتا با ذهنی پر از علامت سوال و چهره‌ای که تعجب ازش بیداد می‌کرد ، وارد شد.
جه‌هیون با یه پوزیشن خاص به صندلیش تکیه داده بود و با اخم ترسناکش ، خیلی جدی به نقطه نامعلومی خیره شده بود. در طرف دیگه اتاق دویونگ ، مثل مرغ سر کنده بال بال می زد و با دلواپسی به دور خودش می‌چرخید. سلام آرومی سر داد اما فکر اون دو مشغول تر از این حرفا بود که بخوان جواب کوتاهی به سلام دوستشون بدن.

جه‌هیون هر دو آرنجش رو به میز تکیه داد و سر انگشت های کشیده و خوش حالتش رو بهم متصل کرد. منشی بی قرار عینک طبیش رو پاین آورد و اونو به دست گرفت و همونطور که پوست لباشو از نگرانی می‌جوید ، خطاب به جه‌هیون خیلی جدی دهان باز کرد : اشتباه کردیم جه‌هیون ، اشتباه. عجولانه تصمیم گرفتی. پدرت ، وقتی که آقای جونگ متوجه بشه ....

و دوباره آشفته به دور‌ خودش پیچید. جه‌هیون بی حس جواب داد : قرار نیست اتفاقی بیفته ، تو بیخودی نگرانی.

دویونگ چشماشو ریز کرد و روی میز کوبید؛ به طرف جه‌هیون خم شد : احمقی .. برای همینه که پدرت هیچ کاریو تنهایی بهت نمیسپاره چون سیاست نداری. اون از سو جانی که فقط یه مدیر مالی نبود ، اینم از این دختره هانجی. جه‌هیون دستی دستی داره شرکتو به فنا میدی ... کار تو چیه؟ اینکه راست راست تو شرکت بچرخی و مچ کارمنداتو حین لاس زدن بگیری یا اینکه روی خیریه های مختلف تمرکز کنی و هرماه یه پولی به فقرا بدی؟ فکر‌ کنم خودتو‌ با رابین هود اشتباه گرفتی !

 𝐃𝐚𝐫𝐤 𝐋𝐨𝐯𝐞Where stories live. Discover now