Part 12

296 38 63
                                    


" صبح بخیر بوبوی تنبل "

تیونگ خمیازه ای کشید و روی صندلی نشست. بکهیون بشقاب پنکیک رو به طرفش هل داد و همونطور که زیر لب برای خودش آهنگی که دیشب تیونگ برای هزارمین بار توی ماشینش پلی کرده بود رو می‌خوند به طرف یخچال رفت تا برای خواهرزاده‌اش آب پرتقال بیاره.
اشعه‌ خورشید از شیشه های آشپزخونه عبور می‌کرد و روی قسمتی از صورت خواب‌الود تیونگ نور‌ می‌انداخت. بکهیون چشماشو چرخوند. لیوان پر شده رو روی میز کوبید و علی رغم میل باطنی تیونگ تلاش کرد با پای راستش صندلی که باسن تیونگ روی اون جا خشک کرده بود رو به طرف دیگه‌ای بکشونه تا نور کمتر چشم پسر خواهرش رو به بازی بگیره.

زیر لب غر غر کرد : " یکم کمک کنی بد نیست ! "

تیونگ با حرص گفت : " منکه باهاش مشکلی ندارم! ، هنوز مچ پام درد میکنه. "

بکهیون شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد : رو مخ منه. بهت گفتم هنوز نم داره ولی خودت سعی کردی هرجور که شده حرفای منو نادیده بگیری ... دکتر عکسو دید و گفت مشکلی نیست کمتر ادا اطوار از خودت دربیار.

سومین روزی بود که تیونگ رو به خونه خودش اورده؛ درحقیقت این درخواست خواهرش بود تا بکهیون با زبون بازی و شیوه منحصر به فرد خودش روی مغز اون پسر هجده ساله کار کنه و بالاخره تیونگ یک دنده رو برای آزمون دادن راضی کنه اما توی این چند روز اصلا موقعیتی برای وسط کشیدن اون موضوع پیش نیومده بود، شاید هم وقتی بک هربار چشم‌های درمونده تیونگ رو می دید بیخیال صحبت می‌شد. احساس می‌کرد شاید درست نباشه ، اون هنوز هم ازش مطمئن نبود. تیونگ ، خب اون برای بکهیون هنوزم یه پسر بچه لوس و خجالتی بود که باید شیش دنگ حواست بهش باشه.

تیونگ ناگهانی سرشو بلند کرد و پرسید : " میری مطب ؟ "

جوری این جمله رو به زبون آورد انگار اولین بار بود که بکهیون قراره همچین کار عجیبی رو انجام بده. بکهیون روزنامه ای که نیم ساعت پیش خریده بود رو تا کرد و روی میز انداخت ، اون همیشه این‌کارو انجام میداد این یه روتین صبحگاهی بود. درسته که می‌تونست تموم اخبار رو آنلاین دنبال کنه اما به گرفتن اون برگه‌های کاغذ توی دستش علاقه زیادی داشت.
به ساعتی که بند چرمی قهوه‌ایش دور مچ لاغرش پیچیده شده بود، نگاه کرد : ده دقیقه دیگه وقت دارم .. اگه حوصله‌ات سر میره باهام بیا!

 𝐃𝐚𝐫𝐤 𝐋𝐨𝐯𝐞Where stories live. Discover now