Part 13 🖤

148 34 53
                                    


نفس عمیقی کشید و به آیینه سرویس بهداشتی نگاه کرد. قلبش با تمام وجود می‌تپید ، هوا سرد بود اما هر لحظه بیش‌تر از قبل احساس گرما بهش دست می‌داد و سطح بدنش بخاطر انرژی که قلبش برای تپش های نامنظمش می‌سوزوند مرطوب تر می‌‌شد.
شیر آب رو باز کرد ، پیش بند و پیراهن بافت کرم رنگش رو همزمان از تنش جدا کرد و‌ میون پاهاش قرار داد.

یکبار دیگه به خودش نگاه کرد ؛ موهاش دیگه مثل قبل تا گودی کمرش نمی‌رسید و حالا با ارفاق تا اواسط گردنش رشد کرده بودن اما ناچارا مجبور بود هر بار اونا رو با کلی مکافات پشت سرش ببنده بخاطر اینکه صاحب کافه تریایی که جدیدا توی اون مشغول به کار شده بود همیشه درمورد این قضیه بهش تذکر می‌داد چون اون مرد به هیچ عنوان دوست نداشت سفارش مشتری ها همراه با تار موی اضافه سرو بشه. پلکاش پف کرده بود که قطعا اثرات گریه دیشبش بوده و اندامش ظریف تر از قبل به نظر می‌رسید که این هم ناشی از تغذیه نامناسب این روزهاش می‌تونست باشه!

دست های لرزونش رو زیر آب برد و بعد از خیس شدنشون اونارو به پشت گردن ، ترقوه و قفسه سینش می‌کشید تا کمی از حرارت بدنش کم کنه.
حدود یک ماه از خاکسپاری مادرش می‌گذشت و میرا بالاخره تصمیم گرفته بود مثل برادر بزرگش خودش رو از افسردگی عمیقی که بهش دچار شده بود نجات بده اما هنوز هم سخت بود.
میرا تنها بود ، چه توی‌ مدرسه و چه توی خونه و این موضوع از زمان مهاجرتشون به کره بیش‌تر از قبل به چشم می‌اومد. دوران کودکی افتضاحی داشت و گوشه گیری های بی‌دلیلش باعث شده بود تنها همبازی اون زمانش یوتایی باشه که همیشه خدا از فرط خستگی درحال بیهوش شدن بود و حالا بعد گذر از دوره های سخت بیماری مادرش، درست زمانی که فکر می‌کرد تنها رفیق زندگیش رو به بهبود شدنه باید با مرگ غیر منتظره‌اش دست و پنجه نرم می‌کرد و این برای میرای شانزده ساله زیاد از حد بی رحمانه بود.
یوتا هربار با دیدن وضعیت افتضاح روحی خواهرش با اون صحبت می‌کرد و ازش می‌خواست سریعتر با این اتفاق غم‌انگیز کنار بیاد اما باید به میرا حق می‌داد چون فراموش کردن ، اون هم با این سرعت امکان پذیر نبود و برگشتن به روال عادی زندگیش با این وضعیت اسفناک خونوادگی دشوارترش هم کرده بود.

یوتا یک سالی می‌شد که به عنوان یکی از عکاس های مجله فشن "باربارا" مشغول به کار شده و پدرش ...
اصلا بهتر بود هیچ‌ وقت بهش فکر نکنه چون اون مرد چیزی جز دردسر برای اون خونواده داغون نداشت ، هرچند میرا هرگز نمی‌تونست با بی‌رحمی بیخیال پدر وابسته به اعتیادش بشه و اونو از زندگیش بیرون کنه اما به هیچ عنوان هم قصد بخشیدنش رو نداشت؛ البته بعد از کلی فکر کردن و تصمیم های پی در پی فقط ترجیح داد برای مدت طولانی از روبه رو شدن باهاش دوری کنه.

میرا درست بعد از قبولی در دبیرستان "مین‌گونگجو" ، به عنوان گارسون نیمه وقت توی کافه تریای نزدیک دبیرستان مشغول به کار شد؛ صبح به مدرسه می‌رفت و درس می‌خوند و بعد از اون تا نه شب بی وقفه کار می‌کرد تا زمانی که تایم کاری یوتا تموم بشه و به دنبالش بیاد !
شام رو اغلب با یوتا بیرون میخوردن و بعد از یه استراحت چند ساعته اما کوتاه شروع می‌کرد به مطالعه و این داستان تا دو صبح ادامه داشت! گرچه حتی اگه خودش هم نمی‌خواست باز هم نمیتونست از زیر این مسئله در بره ، اون بعد از تلاش های زیاد بالاخره شاگرد دبیرستان معروف سئول شده بود. ناکاموتو میرا حالا یه سال اولی بود که سونبه مارک لی ، پسری که حدود دو سال پیش به عنوان یه باتجربه بهش زبان آموزش می‌داد به حساب می‌اومد و این برای میرا دقیقا اوج بدشانسی بود.

 𝐃𝐚𝐫𝐤 𝐋𝐨𝐯𝐞Where stories live. Discover now