Part 7 🖤

315 50 138
                                    


تموم روز رو داشت به جه هیون فکر می کرد؛ درواقع اصلا نمی تونست روی چیز دیگه ای به جز تماس گرفتن یا نگرفتن با معشوق خودش، تمرکز کنه.
جه هیون امروز مهم ترین امتحانش رو پشت سر می‌گذاشت و خدا می‌دونست چقدر روی نتیجه حساس بود ؛ تیونگ بیش تر از خود جه هیون نگران این مسئله بود و البته بیش تر از نگرانی که داشت، دلش برای دوست پسر افسار گسیخته و دردسرسازش تنگ شده بود.
دوست داشت بهش زنگ بزنه و درمورد وضعیت امتحانی که داده بپرسه اما توان عملی کردنش رو نداشت. البته چند باری امتحان کرده بود که اونم به محض شنیدن اولین بوق دستپاچه می شد و موبایل رو خاموش می کرد چون نمی دونست چی باید بگه و امکان اینکه بعد از شندین صدای بمش از پشت گوشی تا مرز سکته کردن پیش بره ، به شدت بالا بود.
فکر می کرد ممکنه کار اشتباهی انجام بده ، اگه جه هیون امتحانش رو خراب کرده باشه هیچ‌جوره نمی تونست اونو آروم کنه و به‌خاطر بی عرضگی و اینکه همیشه خدا هیچ کاری ازش ساخته نیست، باعث می شد دوباره تا مدت ها حس پوچی یا تهی بودن و شاید حتی عذاب وجدان داشته باشه؛ از طرفی یه حس مزخرف اما به شدت قوی بهش می گفت اگه باهاش تماس بگیره و جه هیون اون آزمون رو مثل بقیه به خوبی پشت سر گذاشته باشه ، ازش می‌خواد برای رفع خستگیش باهاش جشن بگیره و قطعا اون جشن چیزی جز " راند اول یه سکس دوباره " نمی تونست باشه.

نکته خوشحال کننده این بود که تقریبا ده روز از آخرین سکسشون می گذشت و دلیل این وقفه طولانی همون امتحان کذایی بود، البته که خود جه هیون اونقدر بی ملاحظه نبود و برای بهبودی و التیام زخم های به جا گذاشته، زمان می داد.
در هر صورت نمی شد به این راحتی نادیده گرفتش به هرحال اون جه هیون بود ، جه هیونی که این روزها دیگه غیر قابل پیش بینی شده بود. هربار باعث رعب و وحشت تیونگ می شد اما با شیوه های دلفریبانه خودش باز هم می تونست اونو رام کنه و کاری کنه که تیونگ وقتی کنارشه حس امنیت و آرامش محض داشته باشه ؛ اما بوبو واقعا بدن حساس و شکننده ای داشت و بابت هر ضربه یا خراش کوچیکِ اون " هورنیِ دو سر " تا مدت ها باید خونه نشین می شد؛ با این شرایطی که داشت اصلا حاضر نبود برای رفع دلتنگیش خطر ضرب و شتم های عاشقونه جه هیون رو به جون بخره.

با برخورد ناگهانی حوله به صورتش، سرشو بلند کرد. حوله رو توی دستش گرفت و با صورت بهت زده بهش خیره شد‌.

" یجوری بهش نگاه می‌کنی انگار به عمرت همچین چیزی ندیدی. "

وین وین از کنارش گذشت و همونطور که درکمدشو برای تعویض لباس های خیس عرقیش باز می‌کرد، با یه لحن کشدار جواب دوستش رو داد : بیـخـیــال وو، بذار تو فکر و خیال خودش باشه.

 𝐃𝐚𝐫𝐤 𝐋𝐨𝐯𝐞Where stories live. Discover now