-15-

369 86 18
                                    

Z
از خواب پریدم وبه سقف توی تاریکی زل زدم.خواب مادرمو دیده بودم.بعد چند دقیقه که تو تاریکی نشستم ساعتو نگاه کردم .اوه چقدر خوابیده بودم ساعت 9 شب بود. اومدم طبقه ی پایین و دیدم صدای بچه ها از حیاط میاد رفتم بیرون.هری و نایل ولیام توی آب بودن و لویی روی صندلی کنار استخر لم داده بود.
لو-ساعت خواب+اره زیاد خوابیدم بچه ها واسم دست تکون دادن
-بیا بشین
رو صندلی کناری لویی ولو شدم –نمیری تو آب؟+فعلا حسش نیست خودت چرا نرفتی؟-چون من گربه ام  تک خنده ی آرومی کردم نگاهمو دادم به آسمون نورمهتاب خیلی قشنگ بود.حس دلتنگی داشتم.یاد شبای بچگی افتادم که با صفا میرفتیم توی حیاط و سر این دعوا میکردیم که کدوم ستاره ی بزرگتره ومال کیه.یاد ماهی های حوض کوچیک حیاط خونه.چندسال بود که ندیده بودمشون؟چندسال بود که صدای مادرم به گوشم نخورده بود؟
-به چی فکر میکنی؟+هیچی  ماه قشنگه-اره خیلی
لویی یکم به آُسمون نگاه کرد و بعد سرشو برد پایین تر و چشماشو بست.یهو دیدم نایل و لیام اروم اروم از استخر در اومدن دارن پاورچین میان سمت لویی.اومدن دستاشونو گذاشتن پشت صندلیش و رو به هم اروم شمردن. فهمیدم میخوان چکار کنن و  خندم گرفته بود.
لو با چشمای بسته سرشو یه تکونی داد –چخبره؟شماها هروقت ساکتین دارین یه کرمی میریزین. تا اومد چشماشو وا کنه لیام ونایل سریع  هولش دادن سمت جلو و لویی با کله رفت تو اب و هممون غش غش زدیم زیر خنده وقتی لویی عین موش اب کشیده لبه استخرخودشو نگه داشته بود جوری که انگار برق از کلش پریده بود
-یعنی من دهن شما دوتا میزارم.همینکه اومد بره بالا از لبه هری نگهش داشت و میخندید.
لویی خودشو میکشید جلو-ولم کن هری طرف منی تو یا ایندوتا ولم کن
هری بیشتر کشیدش و یهو باهم از پشت پرت شدن و رفتن زیر اب ویه لحظه بعد با خنده اومدن بالا و نفس عمیق کشیدن
با لبخند به بچه ها نگاه میکردم و سعی کردم فکر و خیالو از سرم بیرون بندازم

رفتم توی اتاق خواب لیام رو تخت دراز کشیده و نور گوشیش تو صورتش بود.گوشیو کنار گذاشت و در حالی که خمیازه میکشید گفت-نمیای بخوابی؟+نه خوابم نمیاد تا گرفته بودم تا 9خوابیده بودم باز یه خمیازه دیگه کشید-ولی من خیلی خوابم میاد خندم گرفت+معلومه بخواب هروقت خوابم گرفت منم میام.رفتم بیرون و درو اروم بستم.نایل داشت از پله ها بالا میومد و میرفت سمت اتاقش.+شبت بخیر-شب بخیر زی
رفتم توی حیاط دیدم لویی نشسته و داره سیگار میکشه.موهاش هنوز نم دار بود.نسیم خنک و ارومی میومد
+یکی بمنم بده
لویی برگشت و یه نگاهی بهم انداخت کنارش نشستم  یه سیگار گذاشت روی لبام فندکشو اورد و روشنش کرد.
چند دیقه هیچی نگفتیم.لویی به رو به روش نگاه میکرد اروم گفت
-سر شب تو فکر بودی..الانم هستی چی شده؟  دود سیگارشو بیرون داد
به نیم رخش نگاه کردم.لویی ادم خیلی خوبی واسه یه مسافرت یا حتی زندگی بود کسی که همیشه میتونست بخندونتت و کارای غیر منتظره کنه و سر به سرت بزاره و خیلی وقتا حرصتو دراره در نگاه اول جذب شیطنتش میشدی اما بعد از مدت کوتاهی شیفته ی قلب مهربونش.لویی همون رفیقیه که توی جمع ساکت و تو فکر بودنت رومیفهمه .وقتی داری از چیزی اذیت میشی میفهمه و تورو میتونه بهتر از هرکس دیگه ای بشناسه و بهش تکیه کنی
برگشت بهم نگاه کرد-چی شده زی  یه پک به سیگار زدم
+عزیزترین شخص زندگیت که از دستش دادی کی بوده؟ -مادر بزرگم
+زندگی من خیلی زود پر شد از عزیزایی که از دستشون دادم.همه خانوادمو
غروب خواب مادرمو میدیدم . دلم خیلی براش تنگ شده
لویی میدونست وقتی زین 19 سالش بود خانوادش توی تصادف جونشونو از دست داده بودن و فقط پدرش زنده موند.- پس پدرت چی  +پدری که چندساله صداشم نشنیده باشی ..چه فرقی میکنه..بیخیال –زین؟+هوم؟-چرا دیگه با بابات حرف نمیزنی؟اهی کشیدم
+از بچگی میدونستم با این قضیه مشکل داره..وقتی عاشق لیام شدم و جدی تر باهاش حرف زدم به تیپ و تاپ هم زدیم ...هی خوب و بد میشدیم با رابطه منو لیام مشکل داشت اما وقتی قضیه ازدواج رو بهش گفتم همچی بهم ریخت باهام یه دعوای اساسی کرد و گفت که به عروسی نمیاد..گفت اگه اینکارو بکنم ذره ای ارتباط که بینمون مونده رو هم از بین میبرم.شب عروسی جای خالی تک تک خانوادم احساس میشد لویی.تنها کسی که برام مونده بود منو به خاطر اینکه داشتم با یه مرد ازدواج میکردم طرد کرد.بعد اون باهاش ارتباط نگرفتم حتی اگه خودش هم میخواست.فقط خبرشو از دور  دارم و هرسال واسه ی تولدم یه کادو فرستاده میشه از طرفش.لویی یکم به فکر فرو رفت –عجب ..از کی فهمیدی با این قضیه مشکل داره؟اصن از کی فهمیدی خودت گی ای؟ از مرور خاطراتم خنده ای کردم +14 سالم بود که یروز به مامانم گفتم مامان من از یه پسره خوشم اومده..یکم عجیب نگام کرد و گفت عیبی نداره که ادم باید از رفیقاش خوشش بیاد فقط زیادی خوشت نیاد خوب نیست لویی خندید و منم خندیدم+هیمنجور که میگذشت مامانم از کارام و علایقم بیشتر مطلع میشد خوب یادمه یدورانی سعی میکرد مهمونی راه بندازه و رفیقای صفا رو میاورد خونه تا من ازشون خوشم بیاد و من گیج فقط مینشستم بین مهمونی چایی خوری اونا.بعد یمدت اومد سمت منو بیخیال همه ی اینا شد و شد ومحرم رازم.کمکم میکرد وپشتم بود ولی بهم  میفهموند که نباید به بابا از این قضیه چیزی بگم.وقتی رفت پشتوانمو..رفیقمو از دست دادم.وقتی بابا اونجور ترکم کرد توی وضعیتی که به اندازه کافی بدبختی و درد و غصه داشتم و همه راجع بهم حرف میزدن و هرچیزی میگفتن بیشتر و بیشتر تنها شدم و تنها پناهم شد لیام
لویی اهی کشید و سیگارش که به ته رسیده بودرو خاموش کرد و یکی دیگه روشن کرد
-وقتی فهمیدی از پسره خوشت میاد ..برات..عجیب نبود؟سوالی بهم نگاه کرد
+نمیدونم اولش.. اولش تو وجود خودم نه بعد با رفتار اطرافیانم فکر میکردم باید عجیب باشه برام ولی وقتی مامانم اومد پشتم دیگه خودمو قایم نکردم.حتی موقعی که جلوی بابا ایستادم هم میدونستم که روح مادرم پیش من و پشت منه و روز عروسیم کنارم ایستاده بوده..مطمئنم . از حسم نسبت به اون پسر چیز زیادی یادم نمونده...ولی لیام چرا..
لویی با یه نیمچه لبخند اروم گفت-مگه میشه یادت بره
نیشخند زدم+زیر نور مهتاب رمانتیک شدی تاملینسون 
خندید
سیگارمو خاموش کردم و منم دومی رو روشن کردم.
-چجوری بود؟ +عاشق لیام شدن؟-آره..اولش سخت بود ..خیلی.لیام با خودش کنار نمیومد میترسید.من خیلی زودتر از او خودمو شناخته بودم و قبول کرده بودم.تا اینکه لیام حاضر شد دستامو بگیره و باهم توی این مسیر قدم برداریم و ته مسیری که من تنها بهش قدم گذاشته بودم جایی شد که لیام خاستگاری کرد ازم و باهم وارد راه جدید شدیم.لویی با لبخند گوش میداد اما بیشتر تو فکر رفته بود و نگاهش به درختای بود
+اگه میخوای همزادپنداری کنی باید با لیام حرف بزنی
با تعجب گفت-چی؟+تو و لیام از این لحاظ بیشتر بهم شبیهین-مگه من قراره کشف کنم گی ام؟-نه ..منظورم اینه که..بیخیالش بابا .سیگار میکشیدم و لویی رو نگاه میکردم.دست بردم لای موهاشو بعد اینکه حسابی بهمشون ریختم اروم دستمو زد اونور –پاشو برو موهای شوهرتو بهم بریز+راس میگی موهای تو واس یکی دیگس –نخیرم..اگرم باشه موهای اون مال منه  یهو ابروهام پرید بالا.انگار لویی خودش داشت تو سرش فکر میکرد این دیگه از کجا در اومده +پاشو پاشو برو بخواب انگار خیلی محکم کلتو تکون دادم
لویی نیمچه خنده ای تحویلم داد-آره
تو سرم گفتم+وقتی میگم تو شبیه لیامی منظورم همینه

لویی تنها توی حیاط راه میرفت زین یکساعت پیش رفته بود و خوابیده بود اما لویی سیگار پشت سیگار روشن کرده بود و به چیزی که توی سرش میچرخید فکر میکرد
لحظه ای که زیر اب هری محکم از پشت بغلش کرده بود و موهای هری به شونه ی لویی میخورد و تنشون بهم چسبیده بود  گرمای بدن هری زیر سردی آب و دستاش که حلقه شده بود دور شکمش
تمام این ها توی شاید دو ثانیه اتفاق بوده ولی هرچی لویی سعی میکرد از سرش بیرونش کنه به خودش میومد و میدید که یه سیگار دیگه رو تموم کرده و فقط داره به اون لحظه فکر میکنه. ساعت سه نصفه شب بود و هوا خنک اما لویی اونقدر گرمش شده بود که دلش میخواست دوباره خودشو پرت کنه توی آب و خیلی داشت جلوی خودشو میگرفت که اینکارو نکنه خونه رو دور زد و رفت پشت حیاط و یهو چشمش به پنجره ی اتاق هری افتاد نزدیک شد و اتاق آبی هری رو واضح تر دید.هری خوابیده بود ویه دستش زیر سرش بود و موهاش دورش ریخته بود .پتو نصفه از روش کنار رفته بود و  قفسه سینش که نقش تتو روش شکل گرفته بود  اروم بالا و پایین میرفت
نمیدونست چند دقیقه بود که به هری زل زده بود ولی نمیتونست چشم ازش برداره
لویی توی اون لحظه  دوتا چیز رو نمیدونست
اولی اینکه چیزی که مثل دل آشوب توی دلش میچرخه و افکاری که از سرش میگذرن برای چیه و دوم اینکه هری با فکرکردن به لحظه ای لویی رو سفت بغل کرده بود به خواب رفته بود
_______________________________
دو تا فاک💦

یه فاک به لویی و هری زیر آب تو بغل هم

دومیش به لویی و زین در حال سیگار کشیدن

لعنت،با فکر به دومی دلم خواست پاشم برم یه نخ بردارم بکشم
با فکر به اولی هم نمیگم دلم چی میخواد😂

اقا بکیرم که نمیخونین و ووت نمیدین و کامنت نمیزارین،واسه خودم و در و دیوارای واتپد اپ میکنم
والا
البته ماچ به اون چنتایی که میخونن و مورد عنایت قرار میدن
👁👄👁

You Are Mine|Completed|Where stories live. Discover now