I'm a monster

386 86 34
                                    

L
رو استیج آهنگ یکی مونده به آخری رومیخوندیم و قرار بود بعد از تموم شدن این آهنگ و قبل از اجرای آهنگ آخر تصمیممو عملی کنم.علاوه بر هیجان دلشوره و اضطراب داشتم.یه صدایی تو سرم میگفت نباید این کارو الان و اینجوری انجام بدم ولی خب این چندوقت هر صدای نگران یا خودداری رو خفه کرده بودم تا ترس جلومو نگیره
ولی فکر کنم بضی وقتاهم باید به اون صداها گوش بدی!
لحظه شماری میکردم که آهنگ تموم شه و اصلا نفهمیدم چطور تیکه های خودمو خوندم.
صدای موزیک قطع شد یه نگاه به هری انداختم که حواسش یه سمت دیگه بود.یه نفس عمیق کشیدم . میکروفونو بالا بردم و شروع کردم
+خب.. قبل از اینکه آهنگ آخرمونو اجرا کنیم ...من میخوام همینجا یه سوال مهم رو از یه شخص خیلی مهم بپرسم
سالن ساکت شده بود. نگاهی به پسرا که همشون به من زل زده بودن انداختم و سرآخر نگاهم روی هری ایستاد.
آروم به سمت هری رفتم و نزدیکش ایستادم
قلبم تند میزد
آب دهنمو قورت دادم و میکروفونمو بالا بردم
+هری استایلز...میتونم ازت درخواست کنم که دوست پسرم بشی؟
سالن که تا اون لحظه تو سکوت بود رو هوا رفت.
پسرا خشکشون زده بود
من با یه لبخند نصفه نیمه به هری که شک زده به من نگاه میکرد زل زده بودم.هری با صدای جمعیت به خودش اومد با اطرافش نگاه کرد لبخندی زد و آروم گفت
-آم..آره
به سمتم اومد و بغلم کرد ولی حس کردم یچی درست نیست. قبل اینکه حرفی بزنه صدای موزیک زودتر از موقعی که من هماهنگ کرده بودم شروع شد و هری زود خودشو از بغل من کشید بیرون و رفت یه سمت دیگه. مشغول خوندن شد .
یکم گیج شده بودم ولی  به خودم گفتم خب ...انتظار چیز دیگه ای نباید میداشتی و سعی کردم حواسمو به اجرا بدم.
بعداز تموم شدن اجرا و حرف زدن راجه به اینکه این آخرین اجرای این تور بود و تشکر کردن و خداحافظی کردن از فنا رفتیم پشت استیج  و هری انگار یهو غیبش زد و تا موقعی که سوار ماشین بشیم و بریم فرودگاه ندیدمش
مشغول جمع کردن وسایل بودیم و هی منتظر بودم یکی یه حرفی به من بزنه
از نایل پرسیدم
+امم..هری کجا رفت؟
-نمیدونم لو
نگاهی به وسایل هری که گوشی اتاق پهن بود انداختم.
یه مدتی که گذشت و هری نیومد . زین بعد از  اینکه از پای گوشیش بلند شد رفت و وسایل هری رو جمع کرد
رفتم کنارش که کمکش کنم.
-بزا خودم جمع میکنم
+خب بزا کمکت کنم
زین چیزی نگفت.نگران پرسیدم
+به تو نگفت کجا میره؟
زین بهم نگاهی انداخت. انگار توش تاسف و ناراحتی بود
زین دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه اما پشیمون شد .آهی کشید و گفت
-میاد لویی.میخواست کم تنها باشه
تو ماشین  فقط حرفای معمول از اجراها و تور و بقیه چیزا بینمون رد و بدل شد
وقتی پیاده شدیم هری زودتر از همه سوار هواپیما شد و بد اینکه من آخری وارد شدم دیدمش که کنار نایل نشسته و سرشو به عقب تکیه داده و چشماشو بسته . در حالی که شماره صندلیامون کنار هم بود. نگرانی و اضطرابم بیشتر شده بود.نایل بهم نگاهی انداخت  گیج رفتم رو صندلی خودم نشستم.
انگار یکی بادمو خالی کرده بود. بعد قضیه رو هرجوری تصور کرده بودم جز اینطوری .نمیفهمم کجای کارم اشتباه بود..از اینکه جلوی بقیه اینطوری گفتم ناراحت شد؟ من فک میکردم کار باحالیه..نکنه از بعد اونشب ازش بدم اومده باشه؟
هزارجور فکر و خیال تو کلم بود و کل راهو ساکت بودم
حتی بعد از اینکه هری بیدار شد هم سعی نکردم باهاش حرف بزنم و فکر کردم خب شاید باید باهم تنها شیم و حرف بزنیم.شاید از چیزی ناراحت شده که نمیخواد جلو پسرابهم بگه.سعی کردم بیخیال حدسیات چرت و پرتم بشم و به این امیدوار باشم که فقط خستس.منتظر بودم برسیم تا بتونیم باهم حرف بزنیم
تو فرودگاه یکم معطل عکس گرفتن و حرف زدن و اینا شدیم تاکه بالاخره سوار ماشین شدیم تا راننده مارو برسونه خونه هامون
زین و لیام زودتر از بقیمون پیاده شدن.منتظر بودم نایل هم بره که تنها شیم . وقتی جلوی خونه نایل رسیدیم هری هم و پشت سر نایل داشت پیاده میشد که بره.
اینیکیو دیگه نمیتونستم با هیچ وجه خوبی جمع کنم..داشت ازم فرار میکرد؟
قبل اینکه بره دستشو کشیدم
+هری تو کجا میری؟
هری هیچی نگفت
نایل که دید هری حرفی نمیزنه گفت
-امم...میخواد یه چند روزی رو پیش من بمونه
+هری نیاز دارم باهم حرف بزنیم...نرو
همینجور به هری زل زده بودم در حالی که او نگاهش به بیرون بود
خواست دستشو بیرون بکشه که محکم تر دستشو گرفتم
+هری...لطفا
هری چند لحظه صبر کرد. برای یه لحظه به چشام نگاه کرد و دوباره نشست سرجاش
با نایل خداحافظی کردیم و  راه افتادیم سمت خونه. تو مسیر چند باری برگشتم و به هری نگاه کردم .حتی بهم نگاه هم نمیکرد. حالا نه تنها دیگه ذوقی نداشتم و حالم بد بود بلکه  عصبی شده بودم. چرا اینجوری میکرد. هرچی هم که از چیزی ناراحت بود بعد اتفاقی که افتاده بود نباید باهام اینطوری میبود.
وقتی وارد خونه شدیم هری سرشو انداخت پایین و چمدونشو کشید رو زمین و داشت میرفت سمت اتاقش
+میشه بگی چرا سرتو انداختی پایین و داری میری؟؟
هری با تن صدای آروم گفت
-چون نصفه شبه و میخوام بخوابم
+و فکر نمیکنی قبل اون باید راجع به یه موضوعی باهم حرف بزنیم؟؟
-راجع به چی
صدای من رفته بود بالا
+اوه نمیدونم خدای من راجع به چه چیزی میتونیم حرف بزنیم؟؟آهان..شاید راجع به پیشنهادی که بهت دادمو اینکه تو قبول کردی؟
هری پوزخندی زد
+اینکه از اونموقع تا حالا حتی یکلمه هم حرفم باهام نزدی و میخواستی پاشی بری  خونه نایل؟
هری دسته ی چمدونشو ول کرد و حرصی بهم نگاه کرد.صداش از صدای منم بالاتر رفته بود
-آهان اونو میگی ...راستش یکم عجیب بنظرم اومد چون تو لیست درخواستای الکس پیشنهاد دادن تو به من نبود ولی خب فکر نکنم الکس بدش بیاد و خب جواب من از قبل معلوم بوده دیگه مگه میتونستم نه بگم؟؟ و  آره حتما باهات راجع بهش حرف میزدم که چرا قبلش بهم نگفتی ولی خب تو همیشه هرکاری میخوای میکنی و منو دنبال خودت میکشی و از اونجایی که بهم گفته بودی بهتره مسائلو باهم قاطی نکنیم تا وضع بینمون پیچیده نشه ترجیح دادم چیزی ازت نپرسم و دهنمو ببندم
کلمات آخرشو تقریبا داد زد.
با هر کلمه ای که میگفت بیشتر شوکه میشدم و الان عملا خشکم زده بود
صدام انگار از ته چاه در میومد
+هری..چی میگی..این اصلا...
هری بدون اینکه بهم گوش بده با صدایی که حالا هم بلند بود و هم بغض داشت رو بهم ادامه داد
-من چی میگم؟؟ تو چی میگی لویی..چی از جونم میخوای.. چرا بس نمیکنی
تو میدونی من احمق دوست دارمو بازم منو بازی میدی .خودت بهم نزدیک میشی و منو به خودت وابسته میکنی . به اینکه مدام کنارت باشم و باهام عاشقانه رفتار کنی .بعد درحالی که منو به خاطر وضع خودمونو کارای خودت مقصر میدونی پا پس میکشی چون ترسیدی . اونوقت یه شب میای...
هری اینجای حرفشو خورد . حالا اشکاش روی گونه هاش میریخت.به دیوار تکیه داد.
من هنوز شوک زده نگاهش میکردم و اشک تو چشام جمع شده بود . نمیتونستم حتی یه کلمه هم به زبون بیارم
هری که  حالا صداش آروم شده بود بین گریه اش گفت
-انتظار چی داری لویی...بعد از همه ی اینا وقتی دوباره دلت خواسته بازی کنی و میای همچین چیزی رو میگی انتظار چیو داری؟ که بازم باهات همراهی کنم؟ من نمیکشم لویی...طاقت وقتی رو ندارم که دوباره از بازی خسته شی.طاقت اینو ندارم که نمیفهمی هیچکدوم اینا واسه من بازی نیست . که نمیفهمی وقتی بهم نگاه میکنی وقتی بهم نزدیکی قلبم میخواد از سینم بپره بیرون در حالی که میدونم همه ی رفتارات اداس.نمیفهمی وقتی منو به خودت عادت دادی و بعد خودتو از من گرفتی باهام چیکار کردی
به هق هق افتاده بود. صورتشو با دستاش پوشوند و رفت سمت اتاقش
آروم پشت سرش پاهامو کشیدم . رو تختش نشسته بود. وقتی سرشو بالا آورد و با چشماش اشکی تو چشام زل زد اشکام پایین ریخت . هری خودشو روی تخت انداخت
-لطفا برو لویی..میخوام تنها باشم
آروم سمت در رفتم.گوشیمو برداشتم و به زین اس دادم _لطفا بیا اینجا
سوییچ ماشینمو برداشتم و خودمو از در کشوندم بیرون

در حالی که صورتم خیس بود با سرعت توی جاده میرفتم و تصویر چشمای گریون هری از جلو چشمم کنار نمیرفت . تو سرم فقط یه صدا بود که پشت سرهم میگفت
تو اینکارو باهاش کردی لویی تو باعث همه ی اینایی
تو یه بازی مسخره راه انداختی و با کارات کسی که عاشقشی رو شکستی
تو یه هیولایی
__________________________________

منتظر  بودین  بعد از جمله+دوست پسر من میشی همچی خوب پیش بره و به اسمات برسین،نه؟
-خنده ی شیطانی-
البته فک کنم عنوان لو میده قضیه رو😂
خلاصه که
شمارو با این پارت تنها میزارم

You Are Mine|Completed|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang