stop it if it's just a game

340 82 19
                                    


-And I've just let these little things slip out of my mouth
'Cause it's you, oh, it's you
It's you, they add up to
And I'm in love with you
And all these little things
هری روبه به فنا قسمت خودشو خوند.تیکه ی اخر با لویی بود.
I won't let these little things slip out of my mouth
لویی برگشت و به هری نگاه کرد که داشت  بهش نگاه میکرد.آروم فاصله ی خودشو با هری روی استیج کم کرد.
But if it's true, it's you
It's you, they add up to
لویی کاملا نزدیک هری بود.توی چشمای هری زل زده بود و با لبخند محوی میخوند
I'm in love with you
یه تیکه ی موی هری که جلوی صورتش افتاده بود رو داد پشت گوشاش
And all your little things
صدای جیغ فنا گوش کر کن شده بود
بعد از تموم شدن آهنگ لویی  خنده ای کرد  خودشو عقب کشید و رفت اونطرف استیج

بعد چند دقیقه Drag me down شروع شد و انرژی تو سالن بالا رفت
I've got fire for a heart
I'm not scared of the dark
You've never seen it look so easy...

فنای لری اینترنت رو پر کرده بودن از هرچیزی که به لری مربوط میشد از مصاحبه ها و بیرون رفتنا و عکسای پابلیک گرفته تا شیطنت هاشون و لحظه های رمانتیکشون روی استیج که توی  بیشترشون لویی پیش قدم بود و هری همراهیش میکرد.اما جای جالب قضیه اینجا بود که وقتی  چشم های بقیه روشون نبود هم  لویی باز هم به بازی ادامه میداد و این از چشم پسرا دور نمیموند.هری به این وضعیت شیرین عادت کرده بود و نگران زمانی بود که لویی از بازی کردن خسته شه در حالی که هیچکدوم اینها برای برای خودش بازی نیست.
پسرا بعد از اجرا توی اتاق بک استیج بودن و هری روی مبل تکیه زده بود و چشماشو بسته بود که لویی شوخیش گل کرد و شروع کرد به قلقلک دادنش .هری با خنده سعی کرد جلوشو بگیره ولی  لویی ولش نمیکرد.زین روی مبل روبه رو ولو شده بود و به لویی زل زده بود.
یکم که گذشت بچه ها پاشدن  تا از اتاق برن بیرون که زین دست لویی رو گرفت و ازش خواست تو اتاق بمونه .لیام موقع بیرون رفتن یه نگاه به زین انداخت و بعد درو بست.
لو-چیشده؟
-میشه ازت بپرسم دقیقا داری چیکار میکنی؟
-همین الان یعنی؟خب دارم با یه خل حرف میزنم
زین جدی بود –منظورم طوریه که با هری رفتار میکنین.درست مثل یه زوج که توی رابطه ان.
-مگه نباید همینطوری باشه؟
-آره باید..ولی فقط  جلوی چشمای بقیه لازمه ولی شما وقتی کسی برای تماشا نیست هم بهش ادامه میدین
-خب... نمیفهمم... بر فرضم که اینطور باشه اصن چه فرقی میکنه
خب ما مدت زیادی جلوی چشمای بقیه ایم و به اینجوری بودن عادت کردیم
-نه لویی.فرقش اینه وقتی جلوی بقیه نیست یعنی دیگه جزو قرارداد نیست .یعنی تو فقط داری به صدای تو سرت که میگه  این یه بازیه گوش میدی و بقیه صداهارو خفه میکنی و نمیخوای واقعا به این فکر کنی که چرا رابطت با هری اینشکلیه و احساس واقعیت چیه
-احساس واقعی چی زین؟اصلا نمیفهمم چرا داری فقط بمن میگی اینارو
-چون اولا که تو همه ی این اکت ها تو پیش قدمی و دوما هم که...نه تو خری نه من. تو متوجهی که حس هری به تو بیشتر از یه یه حس دوستانس وهمراهی کردن او منطقیه اما رفتار تو نه..نه تا زمانی که باخودت روراست نیستی و این دقیقا دلیل اصلی ایه که دارم بهت این حرفارو میزنم.
زین به لو نزدیک تر شد.-تکلیفتو با خودت روشن کن و مواظب باش که احساساتشو به بازی نگیری لویی.اگه حست فقط لذت بردن از این بازیه پس بازی کردنو  تمومش کن.
لویی ساکت بود و زین از جاش پاشد و از در رفت بیرون .میدونست لویی الان بهم ریخته  و میترسه از اینکه حس واقعیشو بفهمه  اما باید اینکارو میکرد.هم بخاطر هری و هم بخاطر خود لویی.
از اونموقع به بعد تمام مدت توی ماشین و تا رسیدن به هتل لویی ساکت و تو فکر بود
به اتاقشون که رسیدن زین و لیام و نایل رفتن خوابیدن و هری دوش میگرفت.لویی  تو سالن روی مبل نشسته بود.
هری ازحموم در اومد و لباساشو پوشید و در حالی که موهاشو با حوله خشک میکرد رفت توی سالن.بعد حوله رو کناری انداخت و طبق عادت این چندوقت رفت کنار لویی نشست.به پشت بهش تکیه داد و مشغول کار کردن با گوشیش شد.موهای هری روی گردن لویی ریخته بود.لویی ناخودآگاه نفس عمیقی کشید و عطر موهای نم دار هری رو به ریه هاش برد.یهو توی سرش آلارم به صدا اومد.داری چه غلطی میکنی؟
یکم هول زده خودشو کنار کشید وهری تکیه اشو برداشت و به لویی نگاه کرد.لویی از روی مبل بلند شد و یکم معذب بود
-امم..هری..فک کنم...فک کنم باید راجع به یچیزی حرف بزنیم
هری اروم سرشو تکون داد و گوشیشو خاموش کرد و کنار گذاشت
+آم..باشه..چیشده؟
لویی کاملا معذب بود و معلوم بود که داره با درگیری با خودش حرف میزنه
-ببین راجع به وضعیتمون..یعنی طرز رفتارمون.من میدونم ما مجبوریم که جلوی بقیه صمیمی و نزدیک و... اینشکلی رفتار کنیم ولی فک نکنم لازم باشه خارج از اون قضیه هم رفتارمون اونشکلی باشه..میدونی چی میگم؟یعنی عادی رفتار کنیم..هونجوری که هسیم چون اگه..اگه غیر از این باشه ممکنه چیزا بینمون پیچیده بشه..فک نمیکنی درس میگم؟..یعنی کلا..
کاملا مشخص بود که خود لویی هم دقیقا نمیفهمه داره چی میگه اما این دلیل نمیشد که هری خشم زیادی رو درون خودش حس نکنه.هری انتظار این اتفاق رو داشت .اما نه اینطوری.حداقل حالا که اتفاق افتاده بود  و لویی جلوش ایستاده بود و از این حرف میزد که باید فاصله اشونو حفظ کنن بعد از اینکه هری فقط کنارش نشسته بود در حالی که خودش همیشه به هری نزدیک میشد در حالی که امروز توی چشای هری زل زده بود و عاشقانه براش اهنگ خونده بود...خیلی زیادتر از چیزی که فکرشو میکرد براش سخت بود.هری فقط به لویی نگاه میکرد.لویی معذب و یکم نگران سوالی بهش زل زده بود.هری یکم مکث کرد.اروم بلند شد و خیلی عادی گفت
+اره درست میگی.ببخشید اگه رفتار اشتباهی داشتم
-نه هری من..
+مهم نیست لویی..هرچی
هری اینو گفت و سریع رفت سمت اتاقش.میدونست اگه یه جمله ی دیگه میگفت دعوا راه مینداخت.
لویی عمیقا حس ناراحتی میکرد از اینکه این حرفارو زده بود اما ترجیح  میداد به صدایی گوش بده که میگفت کار درست رو کرده
---------------------------------------
ببینین کی پارت گذاشته:)
رفیقم پاره کرد از بس گفت بشین بنویس من پارت بعدیو میخوام
خلاصه دیگه بفرمایین
این هفته از اون هفته هاست که داستان داره تو سرم رژه میره و تند تر مینویسمش:)

You Are Mine|Completed|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora