why are you sad really?

401 98 54
                                    

اون دختر از قبل از طلوع خورشید از خونه بیرون رفته بود و لویی فکر میکرد هری حتی متوجه هیچکدوم از اینها هم نشده
در حالی که هیچ ایده ای نداشت از اینکه هری تا صبح چشم روی هم نزاشته و با زل زدن به در و دیوار سعی داشته اشکاشو پاک کنه
لویی سر میز صبحانه نشسته بود که هری با چهره درب داغون وارد اشپزخونه شد.
زیر چشمای قرمز و جمع شدش گود افتاده بود و معلوم بود بیخوابی کشیده،قهوه سازو به برق زد،بدون اینکه به لویی نگاه کنه یا بهش حرفی بزنه از کنارش رد شد. لویی که از حال هری مبهوت بود،لیوان چایی تو دستش بالا مونده بود. به خودش اومد و سریع لیوانو گذاشت روی میز و رفت توی هال دنبالش
_هری... هری،حالت خوبه
هری بعد چندثانیه سکوت به اره کوتاه و گرفته ای اکتفا کرد
وارد اتاق کارش شد و درو بست.
لویی تعجب کرده بود و کمی گرفته شد.
فکر کرد شاید حوصله نداره یا دلتنگ خانوادش شده
رفت توی اتاقشو شروع کرد ایمیلارو چک کردن،لیبل راجع به خبری از اهنگ جدید ازش پرسیده بود،هرچقدر خواست حواسشو پرت کنه و تمرکز کنه نشد
_اه،فاک
درو با شدت زیادی بست و رفت پشت در اتاق کار هری
یه نفس عمیق کشید،در زد
_هری،میشه بیام تو؟
هری از تو اتاق نگاهشو به در داد و دوباره سرشو انداخت پایین روبه روی کامپیوتر
جوابی نیومد،لویی یه بار دیگه در زد ،درو باز کرد رفت داخل
_هری
هری هیچ واکنشی نداشت
لویی روی صندلی کنار میز نشست
_چرا گرفته ای؟
_میشه حرف بزنی؟
_هری...
دستشو روی شونش گذاشت و هری ناخوداگاه شونشو کنار کشید
لویی متعجب دستشو کشید_از من ناراحتی؟؟
کم کم داشت عصبی میشد صداش یکم بالا رفت
_میشه یه کلمه حرف بزنی بفهمم با دیوار حرف نمیزنم ؟نگرانتم.
+دیشبم نگرانم بودی؟؟
همینکه این حرف از دهنش بیرون اومد،چشماشو از پشیمونی روی هم فشار داد.
لویی جا خورد
_دیشب... مگه تو دیشب فهمیدی که من نیستم؟؟
هری با دلخوری نگاهش کرد
+انتظار داشتی حتی نفهمم که تو دم صبح وارد خونه شدی؟
لویی فهمید که هری تا موقع اومدنش بیدار مونده
_من... من واقعا متاسفم اگه نگرانم شدی. اگه میدونستم نگران میشی حتما خبر میدادم
چند ثانیه سکوت
+خیلی به گوشیت زنگ زدم
لویی برای اولین بار از دیشب گوشیشو از جیبش دراورد و چک کرد.کلی میسکال از هری بود،شرمنده شد.
_اوه...من..واقعا متاسفم...متوجهشون نشدم...اینکه با اون دختر بودم و (هری یه نفس عمیق کشید)مست هم بودم و حواسم نبود. من.. معذرت میخوام
هری توی دلش به خودش لعنت میفرستاد که دلخوریش چیزی بیشتر از نگرانی برای کسی بوده که رفیق خطابش میکنه
+اره.. من... من ترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه یا... یا حالت بد شده باشه
لویی نمیدونست چی بگه
+من فک کنم زیادی ریکت کردم،اعصابم هم از چندتا چیز دیگه خورد بود،متاسفم
لویی سرشو تکون داد
_نه... فقط.. نگرانت شده بودم.. اینکه برای کسی اتفاقی افتاده که اینجوری ای یا چی،بازم ببخشید
الان خوبی دیگه؟
هری سری تکون داد
لویی بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
وقتی در بسته شد،یه قطره اشک از چشم هری پایین ریخت

------------------------------------------------
خاب. این از پارت امشب.(چون امتحان ادبیات دارم فردا کوتاهش کردم)
از این به بعد تند تر و بیشتر میزارم به خاطر چنتاتون که خیلی انرژی دادین😊💚💙

You Are Mine|Completed|Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu