He made tea for me

350 73 6
                                    

L
از صدای تق تقی که میشنیدم بیدار شدم . به محض اینکه چشامو باز کردم سرم تیر کشید.بلند شدم رو تخت نشستم.
در اتاق باز بود . هری رو دیدم که تند تند چمدونارو از اینور اتاق میکشید اونور.یه نگاه به ساعت انداختم. شت .چیزی به پرواز نموند بود .خواب مونده بودم.صدا از در بود.هری درو باز کرد و صدای زین اومد
زی-بیاین دیگه . لویی کو پس
-بیدار نشده هنوز.گفتم وسایلو جمع کنم بعد بیدارش کنم
-چرا هنوز بیدار نیست؟
-دیشب یکم زیادی خورده بود سردرد داشت
-عا.خیل خب پ من میرم پایین سریع بیدارش کن بیاین
-اوکی
بعد از اینکه هری از دیشب  گفت  یه لحظه کل دیشب اومد تو کلم
...من زیادی خوردم...شیشه از دستم افتاد شیکست..هری اومد...پیشم موند و من... ومن..او رو بوسیدم!
مغزم قفل کرده بود
هری اومد جلوی در و دید من نشستم
-عه..بیداری... پاشو سریعتر لویی باید بریم
یه لحظه گیج نگاهش کردم
+چی...اهان.. عا اره الان پامیشم
یادم اومد دیرمون شده و سریع بلند شدم.رفتم سمت کمد که وسایلمو جم کنم
- همه چیو جمع کردم لو فقط حاضر شو
سرمو تکون دادم و شروع کردم حاضر شدن.
توی آسانسور وایستاده بودیم . داشتم به این فکر میکردم که الان چی باید بگم و چجوری خودمو توضیح بدم که هری ماگ در دار توی دستشو که ازش بخار بلند میشد سمتم گرفت
-بیا برات چایی آوردم
ته دلم ذوق کردم که حواسش بوده و برام چایی درست کرده
لبخندی زدم
+ممنون هری
شاید باید صبر میکردم تا اون چیزی بگه  . شاید اصلا نباید چیزی میگفتیم..با باز شدن در آسانسور و دیدن بچه ها  رشته ی افکار چه کنم چه کنم تو سرم پاره شد

توی هواپیما صندلی هری و لویی کنار هم بود و کنار هم نشسته بودن .هواپیما هنوز بلند نشده بود.نگاه لویی به بیرون از پنجره بود .
توی چند دقیقه ای که سوار شد بودن هنوز باهم حرف نزده بودن .
هری از  موقعی که بیدار بود دو تا حس مختلف تو سرش میچرخید .
اینکه اگه دلش میخواست لویی یادش باشه دیشب چیکار کرده ترس این رو داشت که وضعیت بینشون پیچیده بشه و لویی از کارش پشیمون شده باشه
و یا اینکه از اونجایی که لویی خیلی مست بود به این امیدوار باشه که یادش نمونده
دومی یجورایی  بهش حس آرامش خاطر میداد و این اجازه رو بهش میداد که بدون هیچ نگرانی تنها باری که لویی اورو بوسیده شیرین ترین خاطره ی هری توی عمرش باقی بمونه
الان هم به این فکر میکرد شاید چون تا الان حرفی نزده اصلا چیزی یادش نیست ..شایدم یادشه ونمیخواد چیزی بگه...
هواپیما داشت بلند میشد که لویی نگاهشو از پنجره گرفت و به هری داد
+آم راستی هری بابت دیشب...
هری یکم قلبش تند شد
+میخواستم ازت تشکر کنم که مواظبم بودی
یذره شرمنده خندید و دستشو بین موهاش کشید
+نمیدونم چرا به سرم زده بود باز و زیاد خورده بودم...و اینکه شب قبل از پرواز هم بود کارم اشتباه بود، تورم به زحمت انداختم.. ممنونم ازت ..تو .. همیشه ازم مراقبت کردی
هری لبخند پررنگی زد
-کاری نکردم لو
...هوف..پس یادش نمونده بود
به احساس غمگین گوشه ی قلبش یاداوری کرد که اینجوری همه چیز بهتره
L

تصمیم گرفتم وانمود کنم یادم نمونده ولی ایندفعه نه به این دلیل که باز بخوام خودمو بزنم به اون راه . بعد از همه ی اینا بازم انکار کردن کسخلی محضه . ولی  اینکارو کردم چون میخواستم اول از همه خودمو دقیق به خودم توضیح بدم و بعد تصمیم بگیرم .چون...باید یه تصیمی میگرفتم مگه نه ؟ شاید میتونستم وانمود کنم رفتارای احساسیم چیز خاصی نیستن یا افکار و تصوراتم پرت و پلا ان ولی اینکه هری رو بوسیدم چیزی نیست که بتونم بگم حالا یکاری کردم و باز همینجوری ادامه بدم. بعد این همه مدت میدونم وقتی مستم کارایی که میکنم و حرفایی که میزنم تماما درست ان و احساسات واقعیم  کاملا بی پروا خودشونو نشون میدن...یعنی من همیشه دلم میخواسته هری رو ببوسم و مستی جرعتشو بهم داده؟ سرمو چرخوندم و به هری که سرش توی گوشیش بود نگاه کردم . سعی کردم اول به این فکر کنم که چیشد که دیگه حسم بهش دوستانه نبود
این تو سرم بود که از یه جایی به بعد دیگه همش  دلم میخواست بهش نگاه کنم
همه چیزش برام جذاب شده بود
حرکاتش
حرف زدنش
موهای فرفریش
خنده هاش...
من عاشق خندیدنش بودم
وقتی میخندید چشماش برق میزد و چال گونش قطعا باعث میشد یکم ضعف کنم
عاشق صداش بودم
از همون اول شنیدن صداش موقع خوندن باعث میشد همه ی وجودم گرم بشه .
عاشق این بودم که تو بغلش باشم . که دستاش دورم باشه
عاشق اینکه  بغلش کنم،که گرمای تنشو حس کنم
اینکه موهاشو نوازش کنم ، اینکه نگاهشو رو خودم حس کنم ، اینکه تو چشمای براقش زل بزنم...
چجوری اینهمه مدت اینارو انکار میکردم؟چطور تمام مدت این احساساتو داشتم و به خودم اجازه نمیدادم بهشون فکر کنم؟
از سر ترس...من هری رو دوست داشتم.اعتراف این قضیه به خودم خیلی سخت بود. و ترس ازش..ترس از وابسته شدن.. هنوزم دارمش..هنوزم این ترس لعنتی رو دارم .
واقعا نیاز داشتم با یکی غیر از خودم حرف بزنم . یهو یاد حرف زین کنار استخر افتادم .
اینکه گفت منو لیام شبیه به همیم و اونهم این ترس رو داشته
شاید حرف زدن با لیام کمکم کنه..صبر کن ...الان من باید واضح همچیو بهش بگم؟ خب اگه اون خبر نداشته با....ای خدا خو وقتی لیام شوهر زینه از خود منم بیشتر در جریان اتفاقاته..خندم گرفت..یهو دیدم هری کلشو از رو گوشیش کج کرده داره نگام میکنه این چرا داشت اینجوری نگام میکرد ؟اخ اخ...سه ساعته بدون اینکه حواسم باشه در حال فکرکردن بهش زل زدم الانم که دارم بهش میخندم یه لبخند ضایع زدم و سرمو برگردوندم سمت پنجره
به محض اینکه برسیم با لیام حرف میزنم
یه اضطراب هیجانی توی وجودم بود.
------------------------------------------
                               
☕🍀

You Are Mine|Completed|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang