1930 آپریل 26
سرش رو به پنجره ماشین تکیه داد...
به سرنوشت از پیش نوشته شدهاش فکر میکرد.امروز به عنوان خدمتکار وارد عمارت خاندان پارک میشد.
اما خودش راضی نبود... برای فرار از زندگی فقیرانهاش این مسیر رو انتخاب کرده بود... چرا که هیچکس حاضر نبود به یک امگا رو استخدام کنه.به انعکاس تصویرش روی پنجره ماشین خیره شد... دلش آرامش میخواست
آرامشی عمیق و دائمی
شاید اگر یک امگا متولد نمی شد زندگی بهتری داشتقطرات اشک از گوشه چشم های سیاه رنگش از روی گونهاش جاری شد و قطره قطره روی دستش افتاد
سریع صورتش رو پاک کرد و خودش رو مرتب کرد.باید زندگی جدیدی رو شروع میکرد.... باید از آقای پارک تشکر می کرد که بهش شغلی داده و جایی برای خوابیدن.
بعد از چند دقیقه صدای ترمز خبر از رسیدن به مقصد داد.
ساک کوچیک اش رو برداشت و به آرومی پیاده شد
بند ساک رو از گردنش رد کرد و بر روی شونه اش تنظیم کرد.مرد خوش قیافهای با موهای قهوهای متمایل به مشکی و قد بلند و چهرهای پر از غرور اما دلنشین و اخمی جذاب به سمتش اومد
$سلام....
با صدایی آرام که به سختی شنیده میشد لب باز کرد
+سلام
$شما باید خدمتکار جدید باشید
+ب..بله
استرس داشت و صداش میلرزیدمرد لبخندی زد و ادامه داد
$من سر خدمتکار اینجا هستم... می تونید کریس صدام کنید...و با دست به سمت ورودی عمارت اشاره کرد و پسرک رو جلو هدایت کرد
$از این طرف... ارباب منتظر شما هستن.پسرک مقداری خم شد و تشکری کرد و خدمتکار هم برای ادای احترام دستی بر روی سینه اش گذاشت تعظیم کرد و هر دو به سمت ورودی در حرکت کردن
با ورود به عمارت از زیبایی و شکوه این قصر با تعجب دیوار ها رو نگاه کرد... دیوار های سفید با رگه های طلایی با گلبرگ های سرخ رنگ که مثال شاخه های زیبای گل های رز بودند.
بعد از چند دقیقه با صدای کریس به واقعیت برگشت
$لطفا از این طرف...پسرک با لبخند و صدایی به مراتب بلند تر از قبل گفت
+اینجا خیلی زیباستکریس با لبخند غیر واقعی گفت
+عادت می کنید به اینجا
و با پوزخند زمزمهوار گفت
$البته اگه قبولت کنهبی توجه به حرف کریس به سمت اتاق بزرگ دور تا دور احاطه شده با طلاکوبی هایی به نماد گل های یاسمن حرکت کرد.
با خودش فکر می کرد یعنی امکان داره روزی صاحب عمارتی مثل این قصر با شکوه بشه؟
رویاهای زیبایی داشت لیکن این دنیای تاریک خرابشون کرده بود و تنها درد رو بهش هدیه داده.
غرق در زیبایی اتاق روبروش به کریس گفت
+اینا رو کی کشیده؟ خیلی قشنگن
$پسر اول آقای پارک... اگه اجازه بدی من حضور شما رو بهشون اعلام کنمپسرک سری تکون داد و کنار رفت
کریس چند ضربه به در زد و بعد از شنیدن اجازه ورودش وارد اتاق شد و پسرک دستی به نقاشی های روی دیوار زدکمتر از چند ثانیه کریس مجدد از اتاق خارج شد و این بار هر دو داخل اتاق شدند
از استرس می لرزید اما سعی در آروم نشون دادن خودش بود.
آقای پارک مردی مهربون بود با ضاهری ترسناک بود.
آقای پارک لبخندی زد و گفت
=سلام... خوش اومدی
+م..ممنون
=عمارت رو دیدی؟
پسرک با هیجان و مقداری مضطرب جواب داد
+بله... خیلی قشنگه=بهت قول دادم اینجا رو ببینی الان هم بهش عمل کردم
+و..واقعا ممنون
پارک بلند شد و ادامه داد
=تو منو یاد یه نفر خاصی می اندازی...قبل از اینکه پسرک تازه وارد چیزی بگه گفت
=راستی گفتی اسمت چیه؟+بیون بکهیون
Byun beakhyun بیون بکهیون
Age:21 سن فعلی: ۲۱
A.B.O: OmegaPark hwan پارک هوان
Age:53 سن فعلی: ۵۳
connection: chanyeol and chan's father
نسبت: پدر چانیول و چان
A.B.O: Alpha
__________________________________
خب پارک اول وت و نظر فراموش نشه❤🌸
YOU ARE READING
خدمتکاران
Fanfictionتاحالا شده شروع کنی به ورق زدن صفحات زندگیت کنی و ببینی قلم روزگار هیچی جز درد و رنج و غم توی صفحه ی عمرت برات رقم نزده باشه؟ شده بشی آدمی پوچ و پر از غم که هیچ امیدی به زندگیش نداره؟ اما همیشه یروز همه چیز عوض میشه یروز ممکنه مثل افسانه ها شاهزاده...