هوان لبخندی محوی زد و خیره بهش نگاه کرد
چند دقیقه بعد با حالتی جدی گفت
=از حالا به بعد مسئولیت تو با کریس سرخدمتکار اینجاست همچنین آموزشات هم میده.... اگه تو سه ماه بتونی همه چیز رو یاد بگیری استخدام میشی ولی اگه نتونی بیرونت میکنم...بکهیون آب دهانش رو با ترس قورت داد و سرش رو به منظور تایید تکون داد
هوان ادامه داد
=کریس هر چیزی که لازم هست یاد بده بهش لطفابکهیون از ترس دست هاش می لرزید و با فشردن آستین لباسش سعی داشت تا از استرس کم کنه اما بی فایده بود
اگر این شغل رو از دست میداد دوباره باید توی خیابون ها می خوابید.
و حتی شاید مجبور به تن فروشی میشد... گلوله های اشک با سرعت داخل چشمش حلقه زدن... سرش رو پایین گرفت تا اشک هایی که از خاطرات بدش نشات میگرفتن رو کسی نبینهبا حس دست کریس روی شونه اش اشک هاش رو آروم پاک کرد و کریس همزمان گفت
$چشم بهش میگم همه چیز... حواسمم بهش هست
=مرخصید
کریس بکهیون رو به بیرون از اتاق هدایت کرد و با تعظیم احترام درب اتاق آقای پارک رو بست.کریس با جدیات گفت
$خب بیا بریم اتاق خدمتکارا رو نشونت بدم.
بکهیون سرش رو پایین انداخت و آخرین اثرات گریه اش رو پاک کرد.
$میشه بدونم برای چی گریه می کنی؟با صدای گرفته و سعی در نترکیدن بغض چند سالش گفت
+یاد خاطرات بدم افتادم...وقتی گفتن بیرونم می کننکریس بی توجه از کنار بکهیون گذشت و گفت
$قانون همینه... چه تو چه من... حالا راه بیافتبی صدا پشت سر کریس حرکت کرد و سرش رو بالا آورد.
انتهای راهرو اتاق بسیار بزرگی وجود داشت، دیوار های آبی رنگ با رگه های سفید رنگ اتاق بیشتر از هر چیز دیگه ای به چشم میوند.
داخل اتاق چندین تخت و کمد وجود داشت.
تخت ها دو طبقه و با ملحفه های سفید بودند و در کنار هر تخت کمد های کوچیک سفید با کشو های مشکی بود.افراد زیادی داخل اتاق در حال صحبت با همدیگه بودن
کریس گلوش رو صاف کرد تا توجه شون رو جلب کنه اما تاثیری نداشت...با صدای دست زدن کریس همه با سرعت بلند شدن و به خط وایسادن.$همگی کارتون امروز خوب بود...
ضربه ای به کمر بکهیون زد و به جلو هدایتش کرد
$خب ایشون بیون بکهیون هستن.... جدید اومده و قراره آموزش ببینه... لطفا بهش کمک کنید و باهاش خوب باشید...
نفس عمیقی کشید ادامه داد
&همه الان بخوابید تا برای فردا صبح انرژی داشته باشیدهمه با هم چشمی گفتن
کریس، به سمت بکهیون برگشت و گفت
$ به اینجا عادت می کنی.... خب من باید برم... فردا ساعت 6 بیدار شو و جلوی در منتظرم باش
+چ..چشم
دستی روی سر پسرک کشید و لبخند کم رنگی زد
$ آفرین... خب من برم
YOU ARE READING
خدمتکاران
Fanfictionتاحالا شده شروع کنی به ورق زدن صفحات زندگیت کنی و ببینی قلم روزگار هیچی جز درد و رنج و غم توی صفحه ی عمرت برات رقم نزده باشه؟ شده بشی آدمی پوچ و پر از غم که هیچ امیدی به زندگیش نداره؟ اما همیشه یروز همه چیز عوض میشه یروز ممکنه مثل افسانه ها شاهزاده...