(یک هفته بعد
$چ..چ.چچچیییییی؟؟؟؟؟؟کریس با دهان باز به سوهو نگاه کرد و گفت
$مطمئنی؟
سوهو سرش رو بالا گرفت و گفت
&اوهوم... اگه غذا نخورم حالم بد میشه
بعد از چند ثانیه سکوت کریس نفس عمیقی کشید و گفت
$چرا هر چی فکر می کنم به شب مهمونی می رسم؟
&چون احتمالا مال همونهکریس سرش رو پایین گرفت و بعد از چند ثانیه خیلی ناگهانی سمت سوهو رفت و با شدت بغلش کرد و تقریبا بغض آلود گفت
$ممنون...
سوهو هم آروم اون رو در آغوش گرفت و با خودش گفت
من باید اینو بگم
سوهو عقب رفت و از آغوش کریس بیرون اومد
&ولی به نظرم بیا فعلا به کسی نگیم
کریس جا خورده گفت
$چ..چرا؟
&چون فعلا نمی خوام کسی نگرانم بشه... ولی نیاز بود به تو بگم
$ولی اینجوری بدتر به خودت صدمه می زنی!
&چیزی نمیشه... همین الان هم همه کار ها رو لوکاس و لوهان و بقیه می کنن من فقط میگم چی کار کننکریس با نگرانی گفت
$ولی مراقب خودت باش
&چشم
**************************************
"شاید عشق آفرید شد تا یاد آور عشق زندگی کردن و زندگی آفریدن باشد"
آرام آرام این جمله را زیر لبش زمزمه کرد
راست می گفت... حس زندگی دوباره اش رو مدیون عشق درون سینه اش بود... حسی که باعث شده بود فرد دیگری مهم تر از خودش در زندگی اش حضور داشته باشد
و هر روز بار ها و بار ها و بار ها این جمله را تکرار کند
دوستت دارم
و اکنون حاصل این عشق زیبا قرار بود مهر تاییدی برای این قضیه باشدحس می کرد ممکنه چند بار بیهوش بشه
و صدا هایی تولید می کرد که هیچ وقت به ذهنش نمی رسید که بتونه تولید کنه
و توی ذهنش به یاد آورد که کسی که باهاش ازدواج کرده چقدر فوق العاده ست
&سی...مر..سیخیلی شدید کنار تخت و بالای سرش گریه می کرد و صورتش منقبض شده بود و بعد....
**************************************
+پس آخر اجازه نداد موهات رو کوتاه کنی؟
&نه میگه اینجوری بیشتر بهم میاد
+حق هم داره موهات خیلی خوشگله... با لباس سفید خیلی قشنگ میشه₩گفتم پیش من نیا!!
ائویی با ضربه های یواش و پی در پی در حالی که سعی می کرد با گرفتن لباس یونگ تعادلش رو حفظ کنه و صاف بایسته
£چرا با من بازی نمی کنی؟ ائویی!بکهیون با خنده گفت
+یونگ باهاش بازی کن...
₩نمی خوام
+دوست داره خب
£ائویی بیا با من بازی کنیائویی همچنان لباس یونگ رو گرفته بود و یونگ با صورت تمام سرخ سعی می کرد عقب بره
و یون با تلاش سعی می کرد توجه ائویی رو جلب کنه تا باهاش بازی کنه+اوففف... یونگ از وقتی ائویی شروع کرده راه رفتن و هی سعی داره بره پیشش خیلی لج باز شده... نمی دونم چرا اینقدر اذیت می کنه!
&یونگ کلا آدم درونگراییبعد از چند دقیقه ائویی روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن
سوهو نفس عمیقی کشید و سمت ائویی رفت و بلندش کرد و ائویی همزمان با گریه لباس سوهو رو چنگ می زد
&آهه.... فکر کنم گشنه شهبکهیون خنده ای کرد و گفت
+مثل خودت اشتها عجیبی داره... همین سه دقیقه پیش مگه شیر نخورد؟
سوهو لبخند کمرنگی زد و گفت
&اوهوم... پس من برم داخلو با قدم های آهسته داخل عمارت برگشت
دلش برای کریس تنگ شده بود با این حال گذروندن وقت و مراقبت از بچه ها وقتش رو پر می کرد و باعث میشد کمتر احساس ناراحتی کنهنفس عمیقی کشید و سری تکون داد تا از این افکار خارج بشه
**************************************
£خیلی نامردی... ائویی خیلی خوشگل و نازه چرا باهاش بازی نمی کنی؟
₩چون دوست ندارم
£ولی اون خیلی خوشگله
₩اما من دوستش ندارمیونگ با عصبانیت سمت عمارت رفت و بی حرف سمت اتاقش رفت
الان دیگه ۷ سال و نیم داشت و اتاق مجزای خودش رو داشت... و اقلب اوقات تنها کتاب های مختلفی که پدرش براش میاورد رو می خوند و برای خودش داستان می ساخت و می نوشتبعد از چند دقیقه با صدای در از پشت صندلی بیرون اومد و گفت
₩بله؟
سوهو در حالی که ائویی رو بغل کرده بود در رو باز کرد و وارد اتاق شدیونگ بی حوصله سرش رو پایین انداخت و بی حرف منتظر موند
&یونگ؟
₩بله؟
&ناراحتی؟
₩نهسوهو داخل اومد و به آرومی روی تخت نشست و گفت
&یونگ... اگه چیزی شده بهم بگو
₩باشه ولی چیزی نشدهسوهو نفس عمیقی کشید و گفت
&خیلی خوب... بیا بریم ناهار بخوریم
ESTÁS LEYENDO
خدمتکاران
Fanficتاحالا شده شروع کنی به ورق زدن صفحات زندگیت کنی و ببینی قلم روزگار هیچی جز درد و رنج و غم توی صفحه ی عمرت برات رقم نزده باشه؟ شده بشی آدمی پوچ و پر از غم که هیچ امیدی به زندگیش نداره؟ اما همیشه یروز همه چیز عوض میشه یروز ممکنه مثل افسانه ها شاهزاده...