دو هفته بعد
!آقای بیون لطفا صاف بایستید
+قلقلکم میاد
!آقای بیون دوخت کت و شلوار کار حساسی اگر با من همکاری نکنید نمی تونم کت شلوار عروسی تون رو آماده کنمبا صدای در بوژیا نفسش رو بیرون داد و متر رو پایین آورد
بعد ثانیه بعد چانیول وارد اتاق شد و متعجب گفت
-هنوز تموم نشده؟
بوژیا با لحجه غلیظ فرانسوی گفت
!متاسفانه عروس تون به شدت قلقلکی هستنچانیول سرش رو پایین انداخت شروع کرد خندیدن
بکهیون با خنده چانیول خجالت زده شروع به بازی کردن با پایین لباسش کرد
بعد از چند ثانیه چانیول نگاهی به بکهیون کرد و سریع خودش رو جمع و جور کرد
-اقای بوژیا نمی تونید از اندازه های قبلی اش استفاده کنید
!دفعه قبل لبلس های گشاد براش درست کردم و متر رو خیلی روی بدنش نذاشتم... اما الان باید لباس کاملا اندازه درست کنم! و باید متر رو تنگ تر بگیرم!بکهیون ناراحت سرش رو بالا آورد و گفت
+ببخشید سعی می کنم خیلی تکون نخورمبوژیا سری تکون داد و مجدد شروع به اندازگیری کرد
چانیول به خودش لعنتی فرستاد که چرا به بکهیون خندیده
-من میرم بکهیون کارت تموم شد من تو کتابخونه ام اگه کاری داشتی
+باشه
بکهیون همچنان ناراحت بود... دست خودش نبود که قلقلکش می گرفت
!خیلی ناراحت نشو... میدونم عشق جوانی زود رنجی و شیرینی داره... باید عادت کنی
+می دونم... فقط جدیدا یزره بیشتر ازش ناراحت میشمبوژیا متر رو پایین انداخت و مقداری بکهیون رو قلقلک داد
بکهیون خنده کوتاهی کرد و توی خودش جمع شد تا از شدت قلقلک کم کنه
!هنوز اول راهی! همسر من هم آدم زود رنجی بود و همیشه ناراحت میشد اما زود هم آشتی می کرد
+همسر تون؟
!بله... همچنان هم زود ناراحت میشه اما اون موقع خیلی دعوا های بامزه ای داشتیمبکهیون لبخندی زد و گفت
+امیدوارم همیشه با هم خوشبخت زندگی کنید
!ممنونم پسر جون... همچنین برای تو و ارباب جوانبکهیون لبخندی عمیقی زد و گفت
+ممنون
بوژیا لبخندی زد و سری تکون داد
!کار من تمومه .... لباستون هفته دیگه آماده ست
+مرسی... پس من می تونم برم؟
!بلهبکهیون مجدد تشکری کرد و تعظیم کردی و از در رفت بیرون
احتیاج به خواب آزاد داشت! چند وقت اخیر به مهمونی های زیادی رفته بود برای آشنایی با خانواده چانیول!
سمت حیاط رفت شروع به قدم زدن کرد
به زندگی اش در آینده همراه با چانیول فکر می کرد
به بچه هاشون در آینده.... به جاهایی که قراره با هم برن
باید به فکر عروسی برای سوهو و کریس هم می بود...
سوهو و کریس علنا اعلام کرده بودن که با هم توی رابطه هستن
سوهو همچنان سرسنگین برخورد می کرد اما کریس همه کار برای سوهو می کرد
کریس و سوهو هیچ کدوم عاشقی بلد نبود و از بکهیون کمک می خواستن و الخصوص سوهو که بیشتر با بکهیون صمیمی بوددر طرف دیگه حیاط عمارت سوهو و کریس با هم قدم می زدن
$دارم میگم حق نداری کوتاه کنی!
&مو های منه! خیلی بلند همش تو دست و پامه
$کلا بیست سانت مو داری همون هم می خوای کوتاه کنی!دی او متعجب از پشت گل های صد تومنی در حال نگاه کردن به کریس و سوهو بود و راجع به سرنوشت شون فکر می کرد
اقلب راجع به غذای شام و موهای بلند سوهو که برخلاف قوانین عمارت بود حرف می زدن
$من برم کلی کار دارم
کریس روی پاشنه پا چرخید و نفسش رو بیرون داد و سمت در عمارت برگشت
سوهو آروم آستین لباس کریس رو گرفت و کریس متعجب سمت سوهو برگشت
&موهام رو فعلا کوتاه نمی کنم اگه آقای پارک چیزی گفت کوتاه می کنمکریس خوشحال سمت سوهو برگشت و محکم بغلش کرد
آروم بوسه ای روی گردنش زد و گفت
$خیلی دوست دارم... ممنون!و بعد لب های سوهو رو خیلی آروم بوسید و سمت در عمارت رفت
چند ثانیه بعد سوهو قرمز شده سرش رو پایین انداخت و دستش رو روی بوسه ای که کریس روی گردنش زده بود گذاشت
دی او لبخند کجی زد. و زیر لب گفت
₩امیدوارم خوشبخت بشید
و بلند شد و سمت عمارت برگشتسوهو با خجالت سمت در اشپز خونه که به حیاط راه داشت رفت و مدتی اونجا نشست
عاشق بود! عاشق شده بود! اما توان نشون دادنش رو نداشت! باید با بکهیون حرف می زد
بلند شد و مقداری اب میوه با کیک تمشک داخل سینی گذاشت و با یک قاشق و چنگال و چاقو سمت در برگشت
خیلی ناگهانی متوجه بکهیون شد که داخل حیاط کنار باغچه گل های بنفشه در حال قدم زدنه!
سینی رو زمین گذاشت و سمت بکهیون رفت
&بکهیون؟
بکهیون متعجب به سوهو نگاه کرد و بعد با لبخند سمتش رفت
+اندازه هام رو گرفت منم دیگه کاری نداشتم اومدم حیاط
&چیزی می خوری؟
+یزره گشنمه
&پس صبر کن میز آماده کنم
+نه نمی خواد میام اشپز خونه
&بکهیون... شاید دوست باشیم ولی همچنان ارباب و خدمتکاریم!
بکهیون سری تکون داد و سرش رو پایین انداخت
هر دو سمت میز داخل حیاط رفتن و سوهو آروم رو میزی رو صاف کرد و صندلی رو عقب کشید و تعظیمی کرد
بکهیون پشت میز نشست و سوهو سمت آشپز خونه رفت و سینی کیک و آبمیوه رو برداشت
سمت بکهیون برگشت و بشقاب کیک رو همراه با دستمالی که قاشق و چنگال داخلش بود رو روی میز گذاشت
لیوان آبمیوه رو کنار بیش از گذاشت و عقب رفت و تعظیمی کرد
بکهیون آروم سمت سوهو برگشت و گفت
+میشه برام چایی بیاری؟ آبمیوه دو ساعت پیش خوردم
&چشم... الان میارم
+سوهو... اینو دستور در نظر بگیر... وقتی کسی کنارمون نیست باهام عادی باش
&ولی!...
+لطفا دیگه... حس بدی بهم دست میده... مگه من چنتا دوست دارم همون هم می خواد بهم بگه ارباب
&باشه باشه... کیکت رو بخور تا من بیام
+تشنمه بیشتر
&باشه الان میاملیوان آبمیوه رو برداشت و سمت آشپزخونه برگشت
لیوان دیگه ای برداشت و مقداری چایی داخلش ریخت و همراه با شکلات سفیدی که بکهیون خیلی دوست داشت برداشت و سمت بکهیون برگشت
چایی رو به بدست بکهیون داد و عقب رفت
+به به... واقعا تو توی همه چی خوبی! خوش به حال کریس
&پاچه خواری نکن بهت شیر عسل نمیدمبکهیون ناراحت با مشت توی پهلوی سوهو کوبید و سوهو خنده آرومی کرد
&فعلا برات ممنوعبکهیون عصبی و با قیافه ای بامزه لیوان چایی رو بالا آورد و بو کشید
خیلی ناگهانی حس حالت تهوع شدید بهش دست داد و لیولن رو سر جاش گذاشت و دستش رو جلوی دهنش گرفت و با حس رفلاکس معده روی زمین افتاد و بالا آورد
**************************************
وت و نظر فراموش نشه ♥️🌸
YOU ARE READING
خدمتکاران
Fanfictionتاحالا شده شروع کنی به ورق زدن صفحات زندگیت کنی و ببینی قلم روزگار هیچی جز درد و رنج و غم توی صفحه ی عمرت برات رقم نزده باشه؟ شده بشی آدمی پوچ و پر از غم که هیچ امیدی به زندگیش نداره؟ اما همیشه یروز همه چیز عوض میشه یروز ممکنه مثل افسانه ها شاهزاده...