𝕭𝖚𝖙𝖑𝖊𝖗𝖘 𝖕𝖆𝖗𝖙 𝖊𝖎𝖌𝖍𝖙

492 149 0
                                    

$بکهیییووووونننننن
با سرعت به سمت کریس دوید و نفس نفس زنان گفت
+بله؟

کریس با شدت گوش بکهیون رو کشید و در حالی که دندون هاش رو به هم می فشرد گفت
$معلوم هست کدوم گوری هستی؟

+ببخشید
$معذرت خواهی نمی خوام بدو برو کمک دی او میز بچین بدو... فقط وای به حالت گند بزنی گرفتی؟

+چ..چشم
کریس بکهیون رو با شدت به وسط سالن پرتاب کرد و لگدی به کمرش زد
بکهیون تلو تلو خوران به سمت سالن رفت

بخاطر جشن پاییزی و تعطیلات خدمتکاران قدیمی تر حتی خدمتکار های شخصی هم مجبور به اضافه کاری داخل عمارت بودن

₩الو بکهیون کجایی؟
+ببخشید خواب موندم... تا به پسر اول کمک کنم لباس عوض کنه طول کشید

دی او با بی حوصلگی سری تکون داد و گفت
₩برو میز نوشیدنی رو بچین تا من بیام آقای پارک کارم داره
+چشم

به سمت میز گرد گوشه سالن رفت و دونه دونه لیوان ها رو قله ای چید

با ترس از چهارپایه بالا رفت و آخرین لیوان رو با دستان لرزون گذاشت

حین کار ایون به دنبال بکهیون وارد سالن شد
٪بکهیون کجایی؟ اه چرا هر وقت می خوامت نیستی

بکهیون با ترس از چهارپایه پایین اومد و گفت
+بب...ببخشید ا...الان میام

به سمت ایون رفت و چهارپایه رو به دستش داد
+بله؟

ایون با حرص چهارپایه رو گرفت و میشکونی از بکهیون
٪بله و بلا... خیاط اومده
+وای وای یادم رفت! اینبار پسر اول بجای کریس منو می کشه
٪عوض ناله پاشو برو
+چشم

با سرعت از پله ها بالا رفت و پشت درب اتاق ایستاد
بی معطلی در زد و به محض شنیدن اجازه ورود در رو باز کرد
!کِل مِقوی یو(چه عجب!).... آقای پارک ایشون خدمتکار جدیدتون هستن؟
چانیول که انگار از تاخیر بکهیون عصبی بود نفس عمیقی کشید و گفت
-خوشبختانه یا متاسفانه بله!

خیاط با لحجه غلیظ فرانسوی گفت
!اینقدر حرص نخورید... باعث می شه پیر بشید... پسر جون بیا اینجا اندازه هایی که میگم رو توی دفترم بنویس
+چشم
به سمت میز رفت و دفتر و مداد رو برداشت
!دور کمر ۹۰.... بالاتنه ۸۰... کارول ۲۳...

بکهیون با دقت تمام اعداد رو نوشت
!حالا اون پارچه ها رو بیا پسر جون
بکهیون سمت چند طاقه پارچه بزرگی رفت که خیاط آورده بود
بزور تونست دو تا از طاقه ها رو بلند کنه
!زور آنچنانی هم نداری پسر جون... پوقکوا(چرا؟) آقای پارک این پسر رو قبول کردند؟
-اینجوری نگاش نکن اینقدر باهوشه که نگو!
!اووو... تا ببینیم
خیاط طاقه ها رو باز کرد
!لطفا دست ها تون رو باز کنید و صاف بایستید
خیاط پارچه سفید رو روی شونه پسر اول انداخت و با سوزن های روی میز جاهای مد نظرش رو علامت زد
!اParlez-vous français?(فرانسوی بلدی؟)
بکهیون سری تکون داد و گفت
+اOui(بله)
!واقعا باورم نمیشه کسی در کره فرانسوی بلد باشه... اسمش چیه پسر جون؟
+بیون بکهیون
!اسمت آشناست! قبلا فرانسه بودی؟
+خیر
-پسر توان مندیه! فقط اگه بتونه این دیر رسیدن هاش رو درست کنه عالی میشه
خیاط خنده ای کرد و بکهیون از حس خجالت سرش رو پایین انداخت
!آقای پارک این طبیعی.... جوون ها زمان رو مهم نمی بینن.... خب کار من تمومه می تونید.... هفته آینده لباس رو برای پرو خدمتتون میارم
-ممنون
خیاط پارچه رو باز کرد و چانیول دست هاش رو پایین انداخت و نگاهی به بکهیون کرد
-آقای بوژیا می تونید برای بکهیون هم لباس درست کنید؟

خیاط متعجب گفت
!اما الان که اول سال نیست!(در قرن ۱۹ میلادی برای خدمتکار ها فقط سال نو لباس می دوختن برای همین خیاط تعجب کرده!)
-بکهیون لباس درست حسابی نداره.... یه چند دست براش درست کن ولی در عوض سر سال دیگه لباس نمی خواد
+قربان احتیاجی نیست
-اینجا من میگم احتیاج هست یا نیست.... قبلا هم بهت گفتم از رسمی و تعارف و اینا بدم میاد... اقای بوژیا می تونید براش لباس بدوزید؟
!هر طور شما صلاح بدونید جناب... پسر جون بیا اینجا صاف بایست
بکهیون به سمت خیاط رفت و ایستاد
-من میرم پایین بکهیون تموم شد بیا تو حیاط برام چایی هم بیار
+چشم
چانیول از در خارج شد و بکهیون نفسش رو داد بیرون
!بد برداشت نکنی پسر جون
خیاط در حالی که داشت اندازه هایی رو که میخواست لیست می کرد با بکهیون صحبت میکرد
!آقای چانیول مرد مهربانی هستن... سرت رو بالا بگیر... بعد از مرگ معشوق شون مشکل عصبی شدن رو پیدا کردن
+من از اون آدما نیستم که بخاطر موقعیت سمت کسی برم... در ضمن آقای چانیول چه فقط با من اینجوری باشن چه با همه من بد برداشت نمی کنم
خیاط پوزخندی زد و گفت
!از گستاخیت خوشم میاد... اما باور کن سر این گستاخی سرت رو به باد میدی پسر جون... سینه ات رو بده تو... فرانسوی از کجا بلدی؟
+بچه که بودم یکی از بچه های کلاسمون بهم یاد داد... من خیلی چیزا هم توی یتیم خونه هم وقتی که جایی رو نداشتم یاد گرفتم
!زبان دیگه ای هم بلدی؟
+لاتین و فرانسه فقط بلدم
!واقعا عالیه.... بچرخ... نظرت چیه اگر من به عنوان مترجم اختصاصی خودم استخدامت کنم؟
+رد می کنم
خیاط متعجب گفت
!برای چی؟
+چون من مترجم رو دوست ندارم .... جدا از پول من یه شغلی می خوام که بتونم از انجام دادنش خوشحال بشم

خیاط خنده ای کرد گفت
!چقدر من رو یاد دوست دوران دانشگاه می اندازی‌... اون هم همین جوری بود و در آخر مربی ویولن شد در حالی که توی نقاشی استاد ماهری بود.... شونه هات رو پایین بنداز.... اما بازم می گفت من به ویولن بیشتر از نقاشی علاقه دارم
+شما خودتون حاضرید بجای خیاط مثلا آشپزی کنید؟
!معلومه که نه‌... من عاشق شغلم هستم
+منم الان خوشحالم
!طرز فکرت قشنگه... دوست دارم دنیا رو از نگاه تو ببینم
+چرا این جمله اینقدر اشناست؟
!اندازه هات رو گرفتم می تونی بری
+ممنون... برای جمع کردن وسایل کمک نمی خواید؟
!نه پسر جون برو پیش آقای چانیول.... چایی یادت نره

+چشم
بکهیون تعظیمی کرد و از در اتاق بیرون رفت
به سمت آشپزخونه رفت و با کمک سوهو چایی ریخت و همراه با شیر و قند داخل سینی گذاشت و سمت حیاط رفت
چانیول در حال خوندن کتاب روی صندلی چوبی زیبای گوشه حیاط نشسته بود
بکهیون به سمت چانیول رفت
+قربان...
چانیول به بکهیون نگاهی کرد و با سر به کنارش اشاره کرد
-بشین
+چشم
سینی رو کنار آقای چانیول گذاشت و خودش اون طرف نشست
-اینو برام بخون
+چشم
کتاب رو از چانیول گرفت و شروع به خوندن کرد
-بلند تر
+چشم... در زمانی که فرشته ها بر زمین پای بگذارند... مردمانی از جنس عشق را با خود به بهشت می برد... زیرا تسکین درد این زندگی برای زندگان تنها با برگشت به بهشت محقق می شود.... آنگاه که زندگی به تنگنا برسند از در های بهشت ندای بازگشت برای فرشتگان عشق نازل می شود... آنگاه زمان دیدار من و توست...

بکهیون با حس سنگینی سر شونه اش دست از خوندن برداشت و به طرف راستش نگاهی کرد
چانیول روی شونه بکهیون خوابیده بود
بکهیون آروم کتاب رو بست
ترسید که چانیول رو بیدار کنه و بد خواب بشه
چند دقیقه ای بی حرکت نشست و بعد سرش رو روی سر چانیول گذاشت... و کم کم به خواب رفت
_________________________________________
وت و نظر فراموش نشه ♥️🌸

خدمتکارانTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang