-بکهیون بیدار شو
بکهیون با صدای گرفته ای و غرق به خواب گفت
+لی ...ولم کن خسته ...ام
و دوباره به خواب رفت
چانیول که چاره ای نمیدید بکهیون رو بلند کرد و سمت عمارت رفت
خدمتکار دربان متعجب در رو باز کرد و تعظیمی کرد
چانیول بی حرف سمت راه پله ها رفتسمت راست سالن روبروی در قهوه ای ایستاد و با پا به در ضربه زد
سوهو با فکر اینکه بکهیون برگشته سریع به سمت در رفت اما به محض باز کردن در و رو برو شدن با چانیول جا خورد
بعد از چند ثانیه به بکهیون که خوابیده در آغوش چانیول بود عقب کشید
-تختش کجاست؟
&اون... اون... دنبالم بیاید
سمت ردیف تخت خواب های دو طبقه رفت و به بالای اولین تخت اشاره کرد
&اونجا می خوابه
چانیول سمت پله های کنار تخت رفت و آروم از یک پله اش بالا رفت و بکهیون رو بالا برد و روی تخت گذاشت
از پله دوم هم بالا رفت و ملحفه سفید و کوچک کنار تخت رو باز کرد و روی بکهیون انداخت
ناگهان نگاهش روی گونه های سرخ بکهیون قفل شد
سریع دستش رو روی پیشونی بکهیون گذاشت و بعد از چند ثانیه برداشت
-طبیعی اینقدر قرمزه؟ تب نداره!سوهو دست پاچه گفت
&ب..بله... وق.. وقتی می خوابه قرمز میشه
چانیول با یک پرش پایین اومد و سمت سوهو رفت
- میشه اینقدر رسمی نباشی؟سوها سرش رو پایین انداخت
-مثلا منو تو باهم بزرگ شدیم!
&ببخشید ولی نمیشه...چانیول اهی کشید و لبخندی کمرنگی زد
- دلم برای دعوا با کریس تنگ شده...
سوهو همچنان سرش پایین بود
-بکهیون خوابیده این چند وقت؟سوهو سرش رو مقداری بالا گرفت و گفت
&بخاطر تدارکات جشن همه دیر تر می خوابیم!
- ولی بکهیون بازم از همه تون دیر تر می خوابهسوهو به چشم های چانیول خیره شد و جوابی نداشت
چانیول سری تکون داد و گفت
-بیخیال... بیدار شد بگو بیاد پیش من ... بیدارش نکن بزار بخوابه ... کریس غر غر کرد بگو بیاد پیش من
&چشم
چانیول بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت
سوهو سمت پله های کنار بالا رفت تا لباس های بکهیون رو در بیاره
از پله ها بالا رفت و لبه تخت نشست
جلیقه اش رو باز کرد و خیلی ظریف دست های بکهیون رو بیرون آورد
جلیقه رو کنار تخت گذاشت و ملحفه رو تا بالای گردن بکهیون کشید٪سوهو کجایی؟؟؟
لیسا بلند بلند در حال صدا کردن سوهو وارد اتاق شد
سوهو سریع دستش رو به علامت ساکت جلوی صورتش گرفت و از پله ها پایین اومد
&یواش بکهیون خوابه
٪خواب؟ ساعت ۳ عصر؟؟؟
&خوابش برده پسر اول آوردشلیسا لبخند شیطانی زد و گفت
٪اووووووه... خبریه؟
سوهو با بشکن به وسط پیشونی لیسا زد
&من نمی دونم نمی خوام هم بدونم... کارت رو بگو
٪اها... کریس گفت پودینگ توت فرنگی با بستنی برای مهمونی سرو کنیم... پودینگ رو الان درست کنیم که تا فردا دیگه ببنده!
&باشه بریم... بستنی فقط..
٪احتمالا بازم باید خودمون درست کنیمسوهو اهی کشید
&اخه.... ای خدا باشه... بریم برای ۴ ساعت تموم توی اشپز خونه موندن
سوهو و لیسا از اتاق خارج شدنبکهیون، خواب روز هایی رو میدید که با لی بهترین و تنها دوستش در حال بازی بود
بدون دغدغه...
بدون درد...
بدون تحقیر...آروم چشم هاش رو باز کرد و به سقف نگاهی کرد
+خواب بود؟اهی کشید و بلند شد و نشست
بعد از چند ثانیه به خودش اومد و دور و برش رو نگاه کرد
+من... مگه تو حیاط نبودم؟
ناگهان به یاد لحظه ای افتاد که از خستگی روی شونه چانیول خوابش برد
سریع پیراهنش رو صاف کرد و دنبال جلیقه اش گشت
وقتی نگاهش به لبه تخت افتاد دستش رو دراز کرد و جلیقه رو برداشت
+کی درش اورده؟ احتمال ۶۰ درصد سوهو
بیخیال جلیقه رو پوشید و از تخت پایین رفت
ولی با دست و صورتش زد و صورتش رو خشک کرد
بعد از صاف کردن لباس هاش از اتاق خارج شد و سمت سالن شما چپ اتاق دوم رفت
آروم در زد
-بیا تو
بکهیون آروم در رو باز کرد و وارد اتاق شد
چانیول متعجب پرسید
- سوهو بیدارت کرد؟؟؟
+نه راستش خودم بیدار شدم... ببخشید...
قبل از کامل کردن حرفش چانیول گفت
-نمی خواد معذرت خواهی کنی فقط لطفا به موقع بخواببکهیون سرش رو پایین انداخت و چشمی گفت
- بکهیون...
+بله؟
- لی کیه؟ نیمه خواب بودی اسمش رو صدا می زدیبکهیون جا خورد
+اممم دوست بچگی هام بود
- خب... تعریف کن
+بچه که بودم او ابتدایی باهاش آشنا شدم... تا دو سال پیش از و خانواده اش زندگی می کردم تا اینکه مادرش از دنیا رفت و پدرش هم که منو بار میدید بیرون انداخت... ولی بازم لی کمکم کرد و بهم کار های مختلف معرفی کرد و یاد داد! الان فرانسه ست مهاجرت کردن
-صحیح!
+ببخشید چرا می خواستید بدونید؟
-همینجوری
**************************************
از زبان چانیولیادمه یبار از جان پرسیدم از من بمیرم چی کار می کنه
گفت من تا خبرش رو بشنوم اومدم پیش خودت
بعد اون از من همین سوال رو پرسید و من همون جواب رو دادم
ولی اون خیلی با طمانینه گفت
£تو باید زندگی کنی... عشق بشی... بچه دار بشی.... چه من باشم چه نه... تو باید خوشحال باشی تا منم خوشحال باشماز جوابش جا خوردم
و انتظار همچین حرفی رو ازش نداشتم
ولی فکر کنم همون رو نفرینم کرد
چون الان عاشق یکی دیگه شدم.... جاناتان
تو خیلی آدم سنگ دل و خودخواهی هستی
فقط امیدوارم این یکی هم مثل تو خود خواه نباشه و ترکم نکنهبهش گفتم میتونه فعلا بره
تعظیمی کرد و از در رفت بیرون
نمی دونم چرا
ولی وقتی دارم تو چشم های بکهیون نگاه می کنم
انگار جاناتان و مادرم دارن بهم لبخند می زنن و خوشحالنپس منم می خوام یبار دیگه حس زندگی رو پیدا کنم
یبار دیگه عاشق بشم
و اینبار با تمام وجود ازش مراقبت کنم
تا پایان زندگیم
و برای تمام عمرم
این بار تو رو می خوام
بیون بکهیون
_________________________________________
وت و نظر فراموش نشه ♥️🌸
ESTÁS LEYENDO
خدمتکاران
Fanficتاحالا شده شروع کنی به ورق زدن صفحات زندگیت کنی و ببینی قلم روزگار هیچی جز درد و رنج و غم توی صفحه ی عمرت برات رقم نزده باشه؟ شده بشی آدمی پوچ و پر از غم که هیچ امیدی به زندگیش نداره؟ اما همیشه یروز همه چیز عوض میشه یروز ممکنه مثل افسانه ها شاهزاده...