1930 مِی ۲۸
بکهیون زودتر از مهلت سه ماه آماده شده بود و تنها تایید کریس برای استخدامش مونده بود... اما طبق دستور کریس در حال حاضر، زمان های استراحتش به دیگران کمک می کرد...
$لیوان ها رو بچین بعد بیا اینجا
بکهیون لیوان های کریسالی رو با نظم خاصی داخل کمد های نصب شده روی دیوار گذاشتبا سرعت و با حالت بدنی درست به سمت کریس رفت
$خیلی بهتر شده راه رفتنت... برو اتاق پسر اول رو تمیز کن یک ساعت دیگه اینجایی ها!
+چشمبکهیون تعظیمی کرد و سه سمت راه پله ها رفت، طبقه دوم کنار اتاق آقای پارک اتاق پسر اول بود.
آروم در رو باز کرد و با یک فاجعه روبرو شدهمه چیز به هم ریخته بود... لباس ها روی زمین افتاده بودن و حدود 30 تا برگه مچاله شده اطراف میز و روی زمین افتاده بودن... لولای کمد شکسته بود
بکهیون با تعجب به اتاق نگاهی کرد و با خودش زمزمه کرد
+بمب هم ترکیده بود اینجا کمتر به ریخته میشد... اوف بهتره از تخت شروع کنملباس های روی تخت رو روی زمین گذاشت و پتو سفید رنگ رو سمت دیگه تخت گذاشت
+خوبه حداقل لک نشدهملحفه روی مچاله شده روی تخت رو با ضربه های مداوم مرتب کرد و دنباله ملحفه رو به زیر تشت گذاشت... پتو رو روی ملحفه کشید و بعد از برگردوندن لبه پتو بالشت های ابریشمی رو در جای خودشون گذاشت
لباس های روی زمین رو به ترتیب تا زد و روی تخت گذاشت
+اخ خدا... حالا یکی بیاد این در رو درست کنهبه سمت کمد و کشو های لباس رفت و به لولای شکسته کمد نگاهی کرد
به سختی در رو در جای خودش قرار داد و پیچ فلزی کنده شده رو داخل لولا گذاشت
+یادم باشه به کریس بگم یکی رو بیاره درستش کنهکت های به هم ریخته رو برداشت و هر کدوم رو با پیراهن و شلوار های مخصوص شون رو آویزون کرد و کفش های ست با کت و شلوار ها رو پایین هر ست گذاشت
کشو ها تقریبا خالی بودن و تمام لباس ها بیرون ریخته شده بودن... لباس ها و شلوار ها رو داخل کشو های متفاوت گذاشت
با خستگی به سمت میز تحریر گوشه اتاق رفت و برگه های مچاله شده رو بر اثر کنجکاوی باز کرد و نگاهی به هر کدوم کرد... با تعجب به نقاشی پسری با مو های طلایی و چشم های خاکستری نگاهی کرد
نقاشی ها همه نیمه کاره بودن و اشکالات زیادی داشتن
+اگه این ایسول کاملا مشخصه چرا همه دوستش داشتن... خیلی قشنگه
بعد از چند ثانیه نقاشی ها رو تا حد امکان صاف کرد و به خوبی تا زد
قلمو ها و مداد ها رو به ترتیب اندازه ها شون داخل لیوان های مخصوص گذاشت و با دستمالی شروع با گرد گیری کرد
CZYTASZ
خدمتکاران
Fanfictionتاحالا شده شروع کنی به ورق زدن صفحات زندگیت کنی و ببینی قلم روزگار هیچی جز درد و رنج و غم توی صفحه ی عمرت برات رقم نزده باشه؟ شده بشی آدمی پوچ و پر از غم که هیچ امیدی به زندگیش نداره؟ اما همیشه یروز همه چیز عوض میشه یروز ممکنه مثل افسانه ها شاهزاده...