یوتو در حالی که روی مبل بین مهمون ها نشسته بود خیره به بکهیون نگاه می کرد... زیبا ترین فردی بود که در زندگیش ملاقات کرده بود... و فکر می کرد باید برای اون بشه
ناگهان با دیدن سوهو در حالی که سینی پر از لیوان های شراب رو جلوش گرفته بود از فکر بیرون اومد
با لبخند کجی لیوانی برداشت و با دست اشاره گرد که بره
سوهو حس بدی نسبت به این مرد داشت... کسی که یک بار در زندگی ملاقات کرده بود و الان به وضوح خاطرات بچگی اش رو به یاد می آورد$سوهو به زندگی بدگرد
با بشکن های مداوم کریس جلوی صورتش بهش نگاهی کرد و گفت
&چیه؟
$چند بار دارم صدات می کنم! کجایی؟
&داشتم فکر می کردم...
$به هر حال بی زحمت این سینی رو هم ببر برای اقای پارک و بقیهسوهو سری تکون داد و سینی دستش که خالی بود رو روی میز گذاشت و سینی پر از لیوان رو از کریس گرفت و سمت آقای پارک رفت که داشت با بکهیون و چانیول حرف می زد
با احترام سمت آقای پارک رفت و تعظیمی کرد
اقا ی پارک و خوشحال و متعجب گفت
÷سوهو... شنیدم بالاخره عروسی گرفتید!؟
&بله
آقای پارک لبخند عمیقی زد و دستی روی شونه سوهو گذاشت و گفت
÷خیلی خوشحالم براتون
سوهو لبخندی زد و خجالت زده گفت
&ممنونآقای پارک لیوانی برداشت و گفت
÷حیف نتونستم بیام و ببینم
سوهو سری تکون داد و گفت
&این حرف رو نزنید من همین حالا هم کلی به شما مدیونم
÷تو نزن این حرف رو... تو هم پسر منی.. و من برای کادوی عروسی تون یه پیشنهاد دارمچانیول و بکهیون و سوهو متعجب به آقای پارک نگاهی کردن
÷اگه چانیول و بکهیون موافق باشن من می خوام شما دو تا دیگه به عنوان خدمتکار زندگی نکنید و زندگی جدایی داشته باشیدبکهیون و چانیول متعجب و به آقای پارک نگاهی کردن
سوهو بعد از چند دقیقه گفت
&میشه فکر کنم؟
بکهیون ترسیده تر از همیشه به سوهو نگاه کرد ولی نمی تونست کلمه ای بگه
این تصمیم با سوهو بود نه اون... و اگه سوهو رفتن رو انتخاب می کرد کاملا بهش حق می داد... سال های سختی کشیدن رو تجربه کرده بود و کاملا می دونست برای رهایی تلاش کردن چه حسی دارهسوهو با سر پایین سینی رو سمتشون گرفت اما هیچ کدوم مایل برداشتن نبودن و یا مایل یه هیچ چیزی نبودن
سوهو با سرعت سمت کریس برگشت
باید بلافاصله بهش میگفت... این تصمیم هر دو بود نه فقط سوهو
بعد از انتقال پیشنهاد آقای پارک به گریس هر دو ساکت به هم نگاه کردن
$کای با لوهون و لوکاس برید لیوان ها رو جمع کنید مراقب مهمونی باشید تا ما برمیگردیمکای چشمی گفت و بلافاصله سمت لوهان رفت
کریس دست سوهو رو گرفت و هر دو سمت آشپزخونه رفتن... کریس در رو بست و بهش تکه داد و سوهو روی صندلی اجاق گاز نشست
$خب... تصمیم؟
&نمی دونم.. تو چی؟
$هر چی تو بگی من میگم چشم... ولی تو واقعا دلت میاد از این خونه بریم؟
&می دونی کریس هیچ نظری ندارم... از یه طرف دلم می خواد برم از یه طرف نه
$تا کی وقت داری جوابش رو بدی؟
&احتمالا تا آخر مهمونیکریس نفس عمیقی کشید و گفت
$تو فکر هات رو بکن... من میرم به مهمونی برسم
&باشهکریس از در خارج شد و سوهو توی تاریکی با مقدار کم نوری که از چهل چراغ داخل پذیرایی وارد اشپز خونه میشد شروع به فکر کردن کرد
اگه از این خونه می رفت کی مراقب یون و یونگ می موند؟ کی همراه چانیول می رفت یا کار های شرکت رو انجام بده و از همه مهم تر.... کی دوباره به دردل های بکهیون گوش کنهسری تکون داد تا از افکارش خارج بشه
الان وقت فکر کردن نبود... باید به کار های مهم تری می رسید... و قطعا جوابش مشخص بوداز روی صندلی بلند شد و از آشپز خونه خارج شد
وقتی کریس رو اون اطراف ندید سمت کای رفت و ازش پرسید تا ببینه شاید کریس رو دیده باشه
کای با اشاره به سمت آقای پارک گفت
(ارباب بکهیون برای مراقبت از بچه ها کمک می خواستن کریس رفت پیش شون...
&خیلی خوب... ببین مهمونی نیم ساعت دیگه تمومه... از الان با لوهون برید اتاق های ارباب یوتو رو مرتب کنید تا منم برم بقیه کار رو ها انجام بدم(چشم ولی سوکی رو چی کار کنم؟
&سوکی الان ۹ سالشه یعنی خودش از پس خودش بر نمیاد؟
کای نگران سری تکون داد و سوکی رو سمت اتاقش فرستاد
و سوهو مشغول پذیرایی آخر از مهمون ها شد
**************************************
(دو ساعت بعداقای پارک سوار کالسکه شد و سرش رو از پنجره بیرون آورد
÷سوهو مطمئنی؟
&بله!
÷پس هر چیزی خواستی بهم بگو
&چشم... ممنونسوهو با تعظیم روبروی کالسکه تشکری کرد و آقای پارک رو بدرقه کرد
+سوهو!سوهو برگشت و نگاهی به بکهیون کرد و صاف ایستاد
&بله؟
+ممنون که موندی
&راستش نمی تونستم برم... اینجا خونه منهبکهیون با سرعت سمتش رفت و گفت
+ممنون
**************************************
خب خب وت و نظر فراموش نشه که فردا یه سوپرایز دارم 😁🌸♥️
YOU ARE READING
خدمتکاران
Fanfictionتاحالا شده شروع کنی به ورق زدن صفحات زندگیت کنی و ببینی قلم روزگار هیچی جز درد و رنج و غم توی صفحه ی عمرت برات رقم نزده باشه؟ شده بشی آدمی پوچ و پر از غم که هیچ امیدی به زندگیش نداره؟ اما همیشه یروز همه چیز عوض میشه یروز ممکنه مثل افسانه ها شاهزاده...