بکهیون از اتاق لباس خارج شد و بعد به سمت راه پله ها رفت تا به اشپز خونه بره
+ایون...
سوهو با تن بلندی در حال شستن ظروف گفت
$ایون نیست رفته میز رو بچینه... پسر اول خوابیده؟+اره...
$خیلی خب...میتونی وایسی؟
+اره اره... گفت میتونم برمآخرین ظرف رو روی پارچه گذاشت و گفت
&اخ خدا... خیار شور ها رو خورد می کنی؟
+اره حتماشیشه خیارشور ها رو از سوهو گرفت و به سختی باز کرد
بعد از خورد کردن با دقت لبه هر بشقاب حلقه های خیار شور رو می گذاشت&اخ راستی...
بکهیون متعجب گفت
+چیشده؟
$ببین تقریبا دو هفته دیگه تولد پسر دوم... نری بهش...بکهیون با لبخند گفت
+باشه باشه تبریک نمیگم.... کریس بهم گفته بودسوهو سری تکون داد و گفت
$خوبه... ولی خب توی تولد چانیول باید برای هر دو تا شون تولد بگیریم... هر چند که چانیول هم از تولد متنفرهآهی کشید و گفت
&یه چیز می گم بین خودمون باشه... من فقط یبار دیدم برای تولدش ذوق داشته باشه اونم وقتی بود که ایسول براش تولد گرفتبکهیون سری تکون داد و بعد از چند ثانیه بدون مقدمه گفت
+چرا عاشق چانیول شد؟سوهو متعجب به سمت بکهیون برگشت و نفس عمیقی کشید
&بهت که گفتم... ایسول و من و کریس دوست های بچگی هم بودیم... و چانیول و چان هم با ما خیلی صمیمی تر بودن... ولی خب ما نمی دونستیم اینا همو دوست دارن
+اگه ناراحت میشی دیگه راجع بهش حرف نمی زنمسوهو سری تکون داد و گفت
&نه نه فقط خاطرات بدی برام زنده میشهنفس عمیقی کشید و خیلی ناگهانی خنده ای کرد
&اون روز که بهم گفت با چانیول رابطه داره ۲۲ سالش بود و من ۲۰ سالم بود... اینقدر عصبی شدم تا چند روز باهاش حرف نمی زدم و دو سه بار هم چانیول رو کتک زدمبکهیون با خنده و تعجب گفت
+واقعا؟
&اوهوم... کم کم با این قضیه کنار اومدم... ولی همیشه ته دلم از چانیول متنفر بودم بخاطر این موضوعبکهیون خندید و آخرین بشقاب رو روی میز داخل آشپز خونه گذاشت
بعد از چند دقیقه سکوت گفت
+سوهو...
&جانم؟
+می خوام چان رو قانع کنم ناراحت نباشه
$بابت؟
+مرگ مادرش تو روز تولدش
سوهو با چهره جدی به بکهیون خیره شد و چاقو توی دستش رو زمین گذاشت$دوباره کلماتی رو که گفتی رو تکرار گفت... ولی یواش
بکهیون با تعجب گفت
+میخوام... چان... رو... قانع...سوهو دستش رو توی هوا تکون داد و با حرص گفت
&منظورم اینه خودت میفهمی داری چی میگی؟بکهیون سری تکون داد و سوهو پوکر گفت
+بکهیون... چی شد یه دفعه این فکر بچگانه به سرت زد
بکهیون سرش رو پایین انداخت و سوهو مجدد چاقو رو برداشت و ادامه داد
&نمی خوام تو ذوق ات بزنم... نمیخوام هم ناراحت بشی... ولی تو هنوز بچه ای نمیدونی بعضی چیزا هیچوقت تغییر نمی کنن... مثلا حس چان رو... یه لحظه فکر کن بخاطر تولد تو مادرت مرده... حاضری خودت رو ببخشی؟
+نه ولی...
YOU ARE READING
خدمتکاران
Fanfictionتاحالا شده شروع کنی به ورق زدن صفحات زندگیت کنی و ببینی قلم روزگار هیچی جز درد و رنج و غم توی صفحه ی عمرت برات رقم نزده باشه؟ شده بشی آدمی پوچ و پر از غم که هیچ امیدی به زندگیش نداره؟ اما همیشه یروز همه چیز عوض میشه یروز ممکنه مثل افسانه ها شاهزاده...