فلش لک*
£چانیول زود باش دیگه
-اوفففف چقدر عجله میکنی دارم میام دیگهچند دقیقه ای گذشت و ایسول روی تخت سنگ بزرگی نشست
£آخیش...منم خسته شدم ولی یزره دیگه بیشتر نمونده... پسر اول خیلی تنبل شدی ها...چانیول به سختی دست ایسول رو گرفت و خودش رو بالا کشید
با لبخند کجی از خستگی گفت
-عه؟ من تنبلم؟ایسول با لبخند شیطانی گفت
£اره
-اگه منظورت از تنبل منو ۵ صبح بیدار کردن و آوردن توی کوهِ... با کمال میل حاضرم تنبل باشم و خونه بمونمپسرک خنده ای کرد و چانیول بطری آبی که همراه اش آورده بود رو باز کرد
ایسول نفس عمیقی کشید و دستش رو روی سینه اش گذاشت و گفت
£یزره استراحت کنیم بعد بریم؟چانیول با صورتی متعجب گفت
-چه عجب شما حرف استراحت زدی!
£اخه خیلی ذوق دارم... اولین بار می خوام طلوع خورشید رو از بالای کوه ببینمچانیول با بی حوصلگی گفت
-نترس اینقدر میارمت که هوس دلت در بیاد... به شرط اینکه اذیت نکنی مثل این دفعهایسول لبش رو گزید و خنده آرومی کرد
£ببخشید شوق دارم خبچانیول با لبخند در آغوش گرفتش و بوسه ای روی مو های سفید رنگش زد
-می دونم شوق داری عزیز دلم... هعیی... رفتیم بالای کوه صبحونه بخوریم بعد بریم خونه خستگی مون در بره... بعد از ظهر ب....ایسول اجازه تموم کردن حرفش رو نداد و گفت
£بعد از ظهر بریم جنگل دیگهچانیول مایوس و خسته ناله وار گفت
-تو رو خدا دیگه جنگل نهایسول اخمی کرد و از آغوش چانیول بیرون اومد
£عههه... خب من طبیعت دوست...چانیول با ناراحتی گفت
-اصلا شما امر کن من همه کار برات انجام میدم هر جایی هم بخوای میبرمت... ولی میگم روزی یه جا بریم.... امروز اومدیم کوه فردا جنگلبا چهره ای ناراحت باشه ای گفت و سرش رو پایین انداخت
چانیول مقداری عصبی گفت
-قهر نکن دیگهایسول لبخند پررنگی زد و گفت
£به شرط اینکه بزاری با سوهو برم جنگلمحکم ضربه ای به پیشونی اش زد و گفت
-اوففف... باشه ولی هوا تاریک نشده خونه ای ها!ایسول با شادی چانیول رو در آغوش گرفت و گفت
£مرسی عشقمچانیول با تعجب و حالتی حق بجانب و خنده دار گفت
-ااا... الان که بهت اجازه دادم شدم عشقت بعد چند دقیقه پیش چون نفس نداشتم بیام بالا تنبل درختی بودم؟ایسول ثانیه ای کپ کرده به چانیول نگاه کرد و بعد به شدت شروع به خندیدن کرد
£وای وای لحنت... وای دلم
YOU ARE READING
خدمتکاران
Fanfictionتاحالا شده شروع کنی به ورق زدن صفحات زندگیت کنی و ببینی قلم روزگار هیچی جز درد و رنج و غم توی صفحه ی عمرت برات رقم نزده باشه؟ شده بشی آدمی پوچ و پر از غم که هیچ امیدی به زندگیش نداره؟ اما همیشه یروز همه چیز عوض میشه یروز ممکنه مثل افسانه ها شاهزاده...