$بکههیییوننن
با سرعت سمت کریس رفت
$پسر جون نمیبینی کلی مهمون داریم کجا بودی؟؟؟
+ببخشید
کریس سینی پر از لیوان های حاوی شراب قرمز رو بلند کرد و گفت
$دست هات رو بیار بالا .... سینی ها رو میبری می چرخونی خالی شدن زود بر میگردی بقیه رو ببری...
+چشم
کریس سینی اول رو روی سر بکهیون گذاشت و دو سینی بعدی رو روی کف دست های بکهیون گذاشت
بکهیون در خالی که سعی داشت کنترلش رو حفظ کنه سمت سالن رفت
جلوی هر مهمونی می ایستاد و سینی رو جلوی روش می گرفت
دو سنی کف دستش خالی شده بودن برای همین سینی روی سرش رو پایین آورد و روی دو سینی دیگه گذاشت
به محض تموم شدن لیوان ها سمت میز بار رفت تا کریس دوباره لیوان هارو داخل سینی بچینه و ببره پخش کنه
$بیا اینا رو هم ببر... سوهو برو لیوان ها رو جمع کن از اون ور!
&چشم
کریس سه سینی دیگه رو به بکهیون داد و بکهیون دوباره سمت جمعیت رفتبعد با گذشت یک ساعت آقای پارک همه ۵ خاندان رو به صرف شام دعوت کرد
کم کم همه سمت سالن غذا خوری رفتن و خدمتکار ها سالن اصلی رو مرتب می کردنبکهیون آروم و ناله کنان گفت
+خسته شدم!
سوهو که ناله آروم بکهیون رو شنید برای اذیت کردن بکهیون گفت
&تازه این اولشه.... تولد چانیول و عید رو ندیدی... تازه صبر کن بزار وقتایی که پدر آقای پارک میاد رو ببین.... پدر همه مون رو در میاره اینقدر کار بهمون میدهبکهیون ناله کنان گفت
+وای نه! اینجوری که خی..بکهیون بخاطر درد بدی که ناگهان داخل شکمش حس کرد نتونست جمله اش رو کامل کنه
+آآآییییییی
همه سمت بکهیونی که از درد روی زمین افتاده بود برگشتن
سوهو سریع نشست و سعی کرد بلندش کنه ولی سریع متوجه شد که چه اتفاقی افتاده
&هیچ کس نیاد جلو!
$چش ش...کریس سریع جلوی بینی اش رو گرفت
بوی قوی بکهیون کل سالن رو پر کرد
سوهو سریع بکهیون رو بلند کرد و از سالن اصلی خارج شد و خواست سمت پله ها بره ولی وزن بکهیون باعث شد منصرف بشهسمت کتابخونه رفت درش رو با پا باز کرد
بکهیون رو زمین گذاشت و گفت
&بکهیون ... بکهیون
بکهیون مدام ناله میکرد و شکمش رو فشار می داد و گریه می کرد
سوهو سر بکهیون رو بالا گرفت و گفت
&چند دقیقه اینجا باش تا برات دارو بیارم... نمی تونم ببرمت بالا! فقط چند دقیقه تحمل کن
و سریع بلند شد و از کتابخونه بیرون رفت و درش رو بست
بلافاصله سمت راه پله ها رفتبکهیون در حالی که دست پا میزد و گریه می کرد کمک می خواست
چانیول از سالن غذا خوری خارج شد تا به اتاقش بره
حوصله جشن و مهمونی های پر زرق و برق رو نداشت
ناگهان صدای ناله های بکهیون به گوشش رسید و سمت کتابخونه رفت
بوی بشدت خوب و تحریک آمیزی پخش شده بود و چانیول می خواست بدونه بوی کی داره جذبش میکنه
YOU ARE READING
خدمتکاران
Fanfictionتاحالا شده شروع کنی به ورق زدن صفحات زندگیت کنی و ببینی قلم روزگار هیچی جز درد و رنج و غم توی صفحه ی عمرت برات رقم نزده باشه؟ شده بشی آدمی پوچ و پر از غم که هیچ امیدی به زندگیش نداره؟ اما همیشه یروز همه چیز عوض میشه یروز ممکنه مثل افسانه ها شاهزاده...