کدومو بپوشم یعنی؟؟؟
چون روز استراحتمه میتونم لباس اسپرت بپوشم.....
فکر کنم قرن هاست همچین استایلی و نپوشیدم
یه هودی ساده سرمهای رنگ و با شلوار جین روشن میپوشم،موهامو روی صورتم میریزم
کیف پول و ردیابو برمیدارم و راه میوفتم.
چند دقیقه به ۴ میرسم به همون کتاب فروشی....از هیجان ضربان قلبم بالا رفته و تعداد تنفسم زیاد شده....تو شیشهی مغازه خودمو نگاه میکنم و دوباره موهامو مرتب میکنم..
وارد کتاب فروشی میشم،از یکی از فروشنده ها جای قفسه کتاب های جنایی رو مپرسم
به سمتش میرم اخرین قفسه کتاب های جناییه...هنوز نیومده
بین کتابا میچرخم و اسماشونو میخونم...
یکی که بنظرم جلد جالبی داره و بر میدارم...مشغول خوندن خلاصه کتاب میشم^کتاب جذابیه....بهت پیشنهاد میکنم
به سمت صدا بر میگردم....خودشه...." مینسوک؟
اونقدر آروم زمزمه کردم که خودمم هم خوب نشنیدم
بهم نزدیک تر میشه^فکر کنم اونقدری ازت بزرگ تر هستم که بهم هیونگبگی
سریع خم میشم و سلام میکنم"معذرت میخوام فقط یکم هیجان زده شدم
منو تو بغل خودش میکشه..و محکم دستاشو دورم میپیچه^منم دلمبرات تنگ شده بود خرگوش کوچولو
"خرگوش؟
با تعجب میپرسم^انقدر حرف نزن بزار از این لحظه لذت ببرم
بعد از چند دقیقه راضی شد که ولم کنه.^خدایی من ...چقدر بزرگ شدی...آخرین باری که دیدمت ۲ سالت بود
"میدونستی که من دارم بهت ایمیل میزنم؟
^بین تو و سهون شک داشتم......چون کسی دیگه این تو خانواده نیست که این کارو بکنه...
^کسی همراهته؟بادیگارد ؟
"بادیگارد نه ولی ردیاب دادم
^پس راحتیم....بیا بریم یه جایی بشینیم حرف بزنیم.
دنبالش راه میوفتم....باهم وارد یه کافه تو مرکز خرید میشیم
بهم زل میزنه . کمی معذب میشم.
لبخندی میزنه^معذرت میخوام...نباید اینجوری نگاهت کنم...ولی دست خودم نیست....خیلی دلتنگت بودم....
"من نمیدونستم یه عمو دارم
^طبیعیه....من پسر فراری و طرد شده خانوادم.....نباید هم منو بشناسی.....اوضاع چه جوریه؟پدرت خوبه؟همه خوبن؟
"اگه منظورت از اوضاع ،زندانه که باید بگم همون قدر که افتضاح بود......همگی بدجنسن .
^پس حالشون خوبه.....تو چطور؟خوبی؟
این سوال آخرین بار کی ازم پرسیده شد؟یادم نمیاد.....شاید هم اصلا کسی ازم نپرسیده......چرا یهو بغض کردم؟
هیونگ دستمو میگیره،آروم نوازش میکنه^چیزی نیست....من اینجام......من ازت مراقبت میکنم
دیگه کنترل اشکامو ندارم..."من دیگه نمیتونم تحمل کنم......دارم از تو میمیرم.....همه چیز خفه کنندست .......من میترسم.
ب
لند شد و سمت صندلی من اومد و من تو بغلش کشید و پشت کمرمو نوازش کرد
YOU ARE READING
Phoenix
Fanfictionتحمل کردن یا فرار؟ ظرفیت تحمل آدما مثل یه لیوان با یه حجم مشخصه و ممکنه روزی با یک قطره اون لیوان سرریز بشه. تحمل سرریز شد و بدون فکر کردن به چیز دیگهای همهی گذشتشو پشت سرش گذاشت. ☯︎نویسنده:leucanthemum ☯︎کاپل اصلی: کریسهو ☯︎کاپل فرعی: شیوهان، چا...