"هیونگ بریم؟
سوهو به لی که مشغول مرتب کردن قفسههای کتاب بود گفت.
☆او... امروز چقدر زود گذشت.... الان لباسمو عوض میکنم.
سوهو سرشو تکون داد و لی به سمت رختکن رفت.
☆سوهو.... درمورد کاری که کریس کرد.
بعد از رفتن به کافهی نزدیک کتاب فروشی ، درحالی که پشت میز نشسته بودن لی پیشدستی کرد و شروع به حرف زدن کرد. ولی انگار هنوز مطمئن نبود چی باید بگه.
" هیونگ.... کریس منو مجبور به کاری نکرده بود.چرا اونو مقصر میدونی؟!
☆ ولی کای بهم گفت که تو برای اینکه مست بوده و نمیخواستی ببازه قمار کردی.اون اصلا نباید تورو میبرد.اینوو به عوضیه و اینو همه میدونن.
" اتفاقی که افتاده،هیچ کسی هم صدمه ندیده.پس به خاطر من رابطتون رو خراب نکنید. شما خیلی قبل از وجود من توی زندگیت باهم دوست بودید.
☆اون دراز احمق.
" کریس خیلی بهم کمک کرد.پس توهم دیگه بزرگش نکن...
☆ سوهو تو باید بدونی که من اندازهی برادرم دوستت دارم. تو واقعا برام با ارزشی نمیخوام آسیب ببینی. از طرف دیگه کریس هم برای من همونقدر مهمه. من خودمم عذاب وجدان دارم که زدمش.ولی کریس دیگه یه پسر بچه نیست. باید یکم عاقلانه تر رفتار کنه. من فقط به خاطر خودش اینکارو کردم.
" ممنون هیونگ... مطمئنم کریس هم این موضوع رو خوب میدونه.
لی سرشو تکون داد و مشغول خوردن قهوش شد.
////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////زمان سریع میگذره ولی این فقط برای وقتی بود که سوهو به زندگی آیندش امیدوار بود. از وقتی حقیقت مثل پتک خورد توی سرش دیگه نمیتونست به فردا آینده باشه، حتی فردا هم براش زیادی دور به نظر میرسید.هر لحظه امکان داشت اونا پیداش کنن و سوهو نشسته بود و منتظر بود تا این اتفاق بیوفته.شیومین راست میگفت.اون سریع تسلیم شد.ولی نمیدونست اگه بجنگه همه چیز بهتر میشه یا بد تر.اصلا فایدهای داره؟
از اون روز دعوا همه چیز توی مدرسه خیلی عادی میگذشت. حتی تایم مطالعه با رانگ کنسل شده بود.سوهو به روتین زندگی خودش برگشته بود.البته تقریبا.
ولی چیزی که اذیتش میکرد کم شدن کریس توی زندگیش بود.... اون یک هفته بود حتی سایهی کریس هم ندیده بود و واقعا از این شرایط شاکی بود. فقط میدونست بعد از اون صحبتش با لی اوضاع بینشون دوباره عادی شده بود.
این چندروز تنها چیزی که کمی حالشو خوب میکرد زدن ویولن بود. علاوه بر اون قطعه ای که برای سهون آماده کرده بود تونسته بود ۳ تا قطعهی دیگه هم بسازه. لوهان بهش گفته بود توی این کار یه نابغس.به سمت تقویم روی میزش رفت. با دیدن تاریخ حس کرد یکی دستاشو دور گردنش گذاشته و محکم فشار میداد. ۲ روز دیگه بود. به خودش قول داده بود گریه نکنه ولی انگار نشدنی بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Phoenix
Fanficتحمل کردن یا فرار؟ ظرفیت تحمل آدما مثل یه لیوان با یه حجم مشخصه و ممکنه روزی با یک قطره اون لیوان سرریز بشه. تحمل سرریز شد و بدون فکر کردن به چیز دیگهای همهی گذشتشو پشت سرش گذاشت. ☯︎نویسنده:leucanthemum ☯︎کاپل اصلی: کریسهو ☯︎کاپل فرعی: شیوهان، چا...