part 21 ; Personal hell

3K 749 459
                                    

در رو به دیوار کوبیدم و درست مثل دیوونه ها نگاهم رو دور اتاق چرخوندم تا شاید بتونم یونگی رو ببینم، بعد از چند ثانیه اون رو روی میز کارش پیدا کردم که با چشم های درشت شده بهم زل زده بود.

"تو اینجا چیکاری میکنی؟"
عصبی پرسید و بلند شد و به طرفم اومد.

"تهیونگ کجاست؟"
سریع پرسیدم که ابرو هاش رو بالا انداخت. چشم هام رو چرخوندم و چنگی به بازوی عضلانیش زدم. اتاق تاریک بود وخیلی خوب نمیتونستم متوحه جزئیات بشم، در هر صورت خیلی مهم نبود!

"زنگ بزن و رئیست رو پیدا کن! آسیب دیده!"

"امکان نداره! من خودم پنج تا ماشین پر از بادیگارد همراهش فرستادم."
بیخیال گفت که با کشیدن آهی یقه ش رو به سمت خودم کشیدم.

"ببین وقت ندارم. به نفعته زود تر زنگ بزنی و تهیونگ رو پیدا کنی!"
همزمان با زل زدن به چشم های تیره ش زمزمه کردم و اون که تحت تاثیر من قرار گرفته بود بدون اینکه مخالفتی بکنه باشه ای گفت و عقب کشید.

به سمت موبایلش رفت و اون رو برداشت. منتظر بهش نگاه میکردم و لب هام رو به دندون کشیده بودم. حداقل امیدوارم که توی بهشت و جهنم کسی متوجه ی این اتفاق نشه!

"سلام؟- آره- کجاست؟- چی؟- کی جرئت همچین کاری رو داشته؟-"
به ثانیه ای طول نکشید که فریاد های یونگی به گوشم رسید.

"به اون پارک جیمین احمق بگو که گور خودش و رئیس پَستش رو کنده! باید زودتر بهم زنگ میزدی!- خود رئیس غلط کرد که میخواست خودش حل بکنه.. رئیس بمیره تو رو هم تیکه تیکه میکنم احمق! لوکیشنت رو بفرست تا نیرو بفرستم!"
عصبانیت یونگی مثل آتیش هر ثانیه بیشتر میشد. جلو رفتم و به موبایلش نیم نگاهی انداختم. با دیدن لوکیشن چشم هام رو ریز کردم. خیلی نزدیک عمارت بود. بی هیچ حرفی قدم هام رو به سمت خروجی برداشتم. نیاز بود که زودتر اون رو ببینم؛ ترس نداشتنش مثل بختک روی روحم افتاده بود و نمیدونستم اگه واقعا از دستش بدم باید چیکار کنم.

"کجا میری پسر؟"
یونگی فریاد کشید ولی بی جواب گذاشتمش و فقط به سمت جایی دوییدم که کسی نباشه و بتونم بال هام رو باز کنم.
با رسیدن به پشت بوم و دیدن بادیگارد ها که در هیاهو به سمت خروجی میرفتن تا رئیسشون رو نجات بدن آهی کشیدم.

ثانیه ای بعد بال هام رو باز کردم و سایه شون باعث شد چشم هام رو ببندم تا بتونم تمرکز کنم.

با تکون دادن اون ها بین زمین و هوا معلق بودم و دید کاملی به اطرافم داشتم. عمارت تقریبا توی جنگل بود و میشد گفت که از مرکز شهر و خود شهر خیلی فاصله داشت، مطمئن بودم که کسی نمیتونه من رو ببینه.

خیلی فاصله نداشتم و با کمی پرواز کردن تونستم ون های بزرگ مشکی رنگ رو ببینم.

"لعنت! این همه آدم دورش بودن و اون لبه ی مرگه؟"
فریاد کشیدم، باد سرد به صورتم میخورد و باعث میشد بخوام تک تک عناصر رو نابود کنم که انقدر مقابلم قرار میگرفتن.

Devil wears prada || VKookWhere stories live. Discover now