part 17 ; can't help falling in love

3.5K 767 135
                                    

"پدر با من بازی کن!"
با شنیدن صدای ناله‌ی جونگهیونگ سرم رو پایین بردم و به اون که پاهام رو محکم بغل کرده بود زل زدم. بعد از آروم کردن تهیونگ و خاموش کردن کلید فریاد های بینهایتش جونگهیونگ مثل یک غنچه خودش رو جمع کرده بود و چشم های نگرانش برای دعوای دیگه‌‌ای بین من و تهیونگ میچرخید.

"اگه قراره با بازیتون اینجا رو به آتیش بکشین ترجیح میدم بیرونتون کنم."
تهیونگ با ریز کردن چشم هاش از بین ورقه هاش پشت میز بزرگش بهمون نیم نگاهی انداخت. قرار نبود اینجا رو ترک کنم، اونم نه الان که تهیونگ مثل ماهی از دست هام لیز میخورد و نمیتونستم ثابت نگهش دارم.

"چرا پدر انقدر ناراحته؟"
جونگهیونگ لبش رو با ناراحتی جلو فرستاد و من تنها تونستم چشم غره‌ی ریزی به تهیونگ که بی توجه به ما محو چک کردن ورقه های لعنتیش بود برم.

"میشه یخ بخوریم؟"
دوباره صدای اون‌ شیطان کوچولو رو شنیدم و ابرو هام رو بالا فرستادم.

"یخ؟"

"دفعه‌ی قبلی که اومده بودیم بهم کلی یخ دادی!"
جونگهیونگ با ذوق مقابلم ایستاد و دستم رو کشید تا بایستم.

"جدا میخوای بستنی بخوری؟"
ناله کردم و‌ اون آره‌‌ی مصممی گفت.

"باید برات بخرم!"
ادامه دادم و میتونستم سنگینی نگاه تهیونگ رو حس کنم.

"ما اینجا بستنی داریم..."
با شنیدن صدای اون ابروم رو بالا بردم و ایستادم. دستم روی شونه‌ی جونگهیونگ بود و منتظر موندم تا ادامه‌ی حرف تهیونگ‌ رو بشنوم. تهیونگ از پشت میزش بلند شد و با قدم های سنگینش به سمت ما اومد.

در کمال تعجب مثل قبلا مقابل جونگهیونگ زانو زد، اون قبل ها هم عادت داشت زانو بزنه و با صدای بمش صحبت کنه تا پسر چند صد ساله‌مون راضی به موافقت بشه. اون صدای بم انرژی زیادی رو توی خودش جا میداد و من هم هر از گاهی ازش میترسیدم.

"فقط به شرطی میزارم بخوریش که دیگه با سایه‌ ها بازی نکنی."
اون کمی مردد بود ولی بالاخره حرفش رو به زبون آورد و گونه‌ی جونگهیونگ رو نوازش کرد. نگاه پسر بالا اومد و به من زل زد. تاییدش کردم که حرف تهیونگ رو قبول کنه و ثانیه‌ای بعد جونگهیونگ بود که خودش رو توی بغل تهیونگ پرت کرده بود و فریاد میکشید یخ!

لبخند کوچیکی به ساده بودن ماجرا زدم؛ اگه بخش بازی با سایه ها رو نادیده بگیرم درست مثل یک خانواده به نظر میرسیدیم. یک خانواده‌ی زمینی که تنها نگرانیش خوب بزرگ شدن پسرشون بود!

تهیونگ اون رو به بغلش کشید و مقابل من ایستاد. نگاهش رو روی خودم میدیدم و منتظر حرکتی از طرفش موندم. بی توجه به فریاد های جونگهیونگ نگاهمون بهم گره خورده بود. گاهی اوقات فکر میکردم که شاید شیطان اونه که انقدر به راحتی من رو اغوا میکنه و نمیزاره چشم هام رو به نگاه عمیقش ببندم.

Devil wears prada || VKookTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang