part 13 ; devil diaries

4.8K 912 204
                                    

گیلاس شراب سیاه رنگ رو بین انگشت هام چرخوندم و نیم نگاهی به تاریکی محض مقابلم انداختم. برخلاف تاریکی همه چیز رو به خوبی میدیدم، همیشه استعداد اینکه توی تاریکی ببینم رو داشتم!

به قفسه های بزرگ پشت سرم و پرده‌ی ساتن سیاه رنگ دور تخت که تکون میخورد نگاه کردم. قدم کوچیکی برداشتم و کمی شراب رو مزه مزه کردم.

نوک انگشت هام رو روی خاکِ چوب تخت کشیدم و ابروم رو بالا بردم. اون قدر ازت دور شدم که خاطراتت رو خاک گرفته؟ یا اونقدر نزدیک که از قبل فاصله گرفتم؟

میتونستم حرکت شراب رو توی بدنم حس کنم، میزان دقتم خیلی بالا رفته بود؛ شاید به خاطر مشت خونی‌ای بود که هر از گاهی خودش رو نشون میداد و با فشردن و رها کردن خودش نفس رو ازم میگرفت. نفس؟ همچین چیزی برای من وجود نداره، هیچوقت نداشته. نفس یک کلمه‌ست، نفس میتونست معنی تک تک دقایقی باشه که نابود شده!

لبم رو گاز گرفتم، هنوز طعم شراب رو روی لب هام داشتم. چینی به دماغم داد و به سمت قفسه ها رفتم. چشم هام رو ریز کردم و بین اون کتاب ها دنبال چیزی که میخواستم گشتم. هنوز هم همونجاست؟

-فلش‌بک-

"ف- فاک!"
با ترس زمزمه کردم، خنده‌ی بزرگ روی لبش بهم اطمینان میداد. میترسیدم، میدونستم از چه چیزی! ولی مقابل اون ترس های بی ارزشی رو نشون میدادم که به لقب شیطان بودنم لطمه میزد.

"چیز عجیبی نیست! یعنی میخوای بگی کل این سال ها رو توی جهنم سپری میکردی و ثانیه‌ای نخواستی از کار این موجودات سر دربیاری؟"
با شنیدن صدای بمش که با هیجان از مقابلم رد میشد ابروم رو بالا بردم.

"هیچوقت جرئتش رو نداشتم."
با خودم زمزمه کردم ولی مطمئن بودم که میشنوه، در هر صورت صدای زیادی به جز نشستن دونه‌ های سنگین برف روی زمین نبود. انسان ها متوقف شده بودن، صورت های متفاوتی رو میدیدم؛ گریه، خنده، گریه، خنده؛ با دیدن صورتی مکث کردم.

"ا- اون عجیب نیست؟"
آروم صداش کردم و به سمتم برگشت. محو دید زدن ساختار ساختمون ها و سفیدی اطرافمون شده بود.

"چی؟"
کوتاه پرسید و مثل همیشه کنارم برگشت. به دماغم چینی دادم و اون با لطافت بال سیاهش رو روی سرم قرار داد. سعی کردم جلوی لبخند احمقانه‌م رو بگیرم. نمیخواستم دوباره اون صدای لعنتی رو بشنوم، نمیخواستم اون مشتِ توی بدنم دوباره با خون صداش رو به گوش کل آسمون و زمین برسونه.

"اون دختر رو ببین!"
اشاره کردم و اون دنباله‌ش رو گرفت. همونطور که بالش رو بالای سرم نگه میداشت قدم زدیم و نزدیکی اون دو انسان ایستادیم. با هر قدمم بال های سیاه رنگم روی زمین کشیده میشدن، از تضاد سفیدی و سیاهی‌ای که بوجود میومد لذت میبردم.

"اون- نکنه میخواد گناهی مرتکب بشه و پسر رو بکشه؟"
با چشم های ریز شده افکارم رو به زبون آوردم و باعث خنده‌ش شدم. ثانیه‌ای بعد کل افکارم توی سطل آشغالی رفته بودن و فقط داشتم به وزن خنده‌ش فکر میکردم، اون خیلی کامله!

Devil wears prada || VKookTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang