part 29 ; Bad, Sad & Mad

3K 694 191
                                    

Music theme; Nothing like us - jungkook
Ending scene - jungkook
"جونگکوک؟"
با شنیدن صدایی ابرو هاش رو بالا فرستاد، بی حوصله بود و دلش نمیخواست کسی رو ببینه. بدنش در حال فروپاشی بود و حافظه‌ش به سختی کار میکرد. به یاد نمیاورد چقدر گذشته و از این بابت خوشحال بود چون هر روز به خودش میگفت شاید امروز اخرین روزه.

"چرا مثل بیچاره ها گذاشتی اینجا حبست کنن؟"
اون لحن تنها میتونست متعلق به یک نفر باشه. برادرش!

"اون بیرون چیز جالب تری هست؟"
جونگکوک لبخند بزرگی زد و به صورت برادرش نیم نگاهی انداخت. این قضیه‌ی تبعید و زندانی شدن برای سوکجین خیلی ساده بود چون تقریبا نصف زندگیش رو بخاطر گول زدن فرشته ها توی تبعید زندگی میکرد ولی از بدبخت دیده شدن برادرش متنفر بود.

"لعنت بهت! از این حالا شکننده‌ت متنفرم."
سوکجین با حرص خم شد و دقیق به جونگکوک نگاه کرد. زنجیری دور دست هاش نبود و این کمی امیدوارش کرد. کتابی رو از کتش بیرون کشید و به سمت جونگکوک پرت کرد.

"بیا، این هم همون چیزی که میخواستی. قراره فیلسوف بشی؟"
کلمات سوکجین روی اعصابش میرفتن ولی نمیخواست برادرش رو بیشتر ناراحت کنه. همین الانش هم معلوم بود که اگه میتونست، تهیونگ رو تیکه تیکه میکرد.

"نه!"
جونگکوک جلو رفت و کتاب موردعلاقه‌ش رو از روی زمین برداشت. نمیدونست چرا ولی زنجیر های دور دست و پاهاش رو چند وقت پیش باز کرده بودن و انگار این بهش اجازه میداد که مثل احمق ها فکر بکنه تهیونگ نگرانشه، ولی چه نگرانی‌ای میتونست وجود داشته باشه؟ نگرانی برای دردی که خودش به‌ وجود آورده بود؟

اهی کشید و با گرفتن کتاب به عقب تکیه داد.

"میتونی بری!"

"به من دستور نده، خودم داشتم میرفتم."
سوکجین تقریبا فریاد کشید. جونگکوک لبخند کوچیکی زد، برادرش ناراحت بود و این احساسش کاملا ملموس بود.

خیلی طول نکشید که سکوت کل فضای اون زندان لعنتی رو باز هم پر کرد. خواست کتاب رو باز کنه ولی صدای قدم هایی باز اعصابش رو بهم ریخت.

"سوکجین گفتم برو!"
با حرص فریاد کشید ولی با دیدن قامت لئو ابرو هاش بهم گره خورد.

"تو اینجا چیکار میکنی؟ نکنه اومدی بهم بگی که تموم حرف هات درست بودن و باز سرزنشم کنی؟"
چشم هاش رو ریز کرد، نفرت توی صداش واضح بود. اون از لئو واقعا بدش میومد، اون زیاد به برادرش کمک نمیکرد و تنها حرص قدرت داشت. باعث میشد یاد قبل های خودش بیافته ولی خیلی سریع جلوی افکارش رو گرفت و منتظر موند تا ببینه اون دقیقا میخواد چی بگه.

"واقعا انقدر احمقی که حرف هاش رو باور کنی؟"
صدای گرفته‌ی لئو باعث شد ابرو هاش رو بالا بندازه. دقیقا داشت چی میشنید؟

Devil wears prada || VKookWhere stories live. Discover now