part 5 ; a piece of heaven

5K 1K 128
                                    

"دیگه باید برم سوار ماشین بشم، داره خیلی دیر میشه."

تهیونگ کراواتش رو مرتب کرد و من نیم نگاهی بهش انداختم. اون خیلی جذاب شده بود، مطمئنم اگه به تنهایی میرفت خیلی ها قصد اغفال کردنش رو داشتن.
 
این فکر باعث اخم کوچیکی روی صورتم شد. تهیونگ بی توجه به من به سمت در رفت و بازش کرد.
 
"بریم."
کوتاه گفت و با لبخندی به در اشاره کرد. چشم هام رو چرخوندم و به سمت در رفتم و از جلوی اون رد شدم. وارد راهروی طویل و بزرگ شدم و تهیونگ بعد از بستن در دنبالم اومد.
 
"مگه میدونی باید از کجا بری سمت ماشین هام؟"
از من با ابرو های بالا رفته پرسید. اون احمق نمیدونه دونستن همه چیز توی ذات منه؟ بی هیچ ریکشنی راهم رو ادامه دادم.
 
"تهیونگ!"
صدای بلندی رو شنیدم و به سمتش چرخیدم. مردی با باندای نقره‌ای رنگ و چشم های کمی عصبی دیدم.
 
"این-"
 
"این.. یکی از دوست هامه!"
تهیونگ با کمی مکث بین حرف مرد پرید و باعث ریز شدن چشم های اون مرد شد.
 
"چرا من نمیشناسمش؟"
 
"یونگ، قرار نیست همه رو بشناسی!"
تهیونگ با چرخوندن چشم هاش زمزمه کرد.
 
"صد بار گفتم، وان نایت های فاکیت رو توی عمارت نیار! مگه چند بار همینجوری آدم نیاوردی و اطلاعاتمون رو به فاک ندای؟"
مردی که یونگی صداش زده بودن و داد کشید و دختری که کنارش ایستاده بود خودش رو جمع کرد.
 
"وان نایت؟"
من با ابرو های بالا رفته آروم از بین دندون هام غریدم و اون بهم نگاهی انداخت.
 
"غیر از اینه جناب؟ از جلسه سهامداران تشریف میارین؟"
یونگی با عصبانیت جوابم رو داد. میتونستم شعله های آتیش و گرم شدن چشم هام رو حس کنم.
 
"کلی شکنجه‌ی دردناک برات کنار میزارم جناب یونگی! فقط دعا کن نمیری."
از بین دندون هام غریدم و اون با چشم های ریز شده بهم نگاه کرد. متوجه‌ی حرفم نشده بود، فقط داشتم خودم رو کنترل میکردم و که کل تنش رو توی آتیش غرق نکنم.
 
"هی، پسر خودت رو کنترل کن!"
تهیونگ نگاه سنگینم رو حس کرده بود و آروم زمزمه کرد.
 
"اون یه وان نایت نیست."
تهیونگ کوتاه سعی کرد یونگی رو قانع کنه. یونگی رو قبلا هم دیده بودم. یکی از دوست های صمیمی تهیونگ بود و همیشه بار و مواد هایی که میرسیدن رو با هم چک میکردن.
 
"این کیه؟"
تهیونگ رو به دختر اشاره کرد و یونگی چشم هاش رو چرخوند و نیم نگاهی به دختر کنارش انداخت.
 
"میرای میتونی بری. دیگه بهت نیازی نیست."
یونگی با صدای کمی خسته‌ش زمزمه کرد و میرای بی هیچ حرفی ما رو ترک کرد.
 
"قرار بود توی این مهمونی همراهیت بکنه، اصلا حواسم نبود که خودمم دارم میام. هوسئوک بدون اینکه به من بگه باهاش هماهنگ کرده بود. خب آماده‌ای؟"
یونگی توضیح داد و ابروش رو بالا فرستاد، سوییچ ماشینی رو توی بغل تهیونگ انداخت.
 
"آم.. من همراه دارم نیازی نیست بیای-"
 
"منظورت اینه؟"
یونگی که دیگه کنترلی روی صداش نداشت به من اشاره کرد و رو به تهیونگ داد کشید.
 
"معلوم نیست از کدوم جلسه‌ای پیداش کردی و میخوای به اون مراسم مهم ببریش؟"
اون ادامه داد. واقعا داشت روی اعصابم میرفت.
 
"منو ببین پسر جون."
صداش زدم و تهیونگ رو از جلوم به عقب فرستادم تا بتونم لبه‌ی کت یونگی رو بگیرم و بهش زل بزنم.
 
"از این به بعد با من با احترام صحبت میکنی، فقط کافیه یک کلمه‌ی اضافی و چرت و پرت ازت بشنوم تا تیکه-"
من توی چشم هاش زل زدم و میتونستم بازتاب قرمز چشم هام رو توی چشم هاش ببینم.
 
"اوه! لعنت بهت! تو خیلی خفنی، جدا میتونی هر کسی که خواستی رو خفه کنی؟"
تهیونگ بین حرفم پرید. ادامه ندادم و یقه‌ی یونگی رو عقب فرستادم و چشم غره‌ای بهش رفتم. اون کاملا سردرگم بود و داشت با تعجب بهم زل میزد.
 
"چرا.. حس میکنم باید یک چیز بگم ولی نمیتونم-"
یونگی با خودش زمزمه کرد و سوییچ توی دستش رو چرخوند و از ما دور شد.
 
"بریم."
من به تهیونگ که داشت با نیشخند بهم نگاه میکرد گفتم و اون دستش رو به سمت راهرو دراز کرد تا من اول برم.
 
بعد از چند دقیقه توی سکوت من خودم رو به پارکینگ عمارت رسوندم و تهیونگ توی کل راه ساکت به پشتم زل زده بود و دنبالم میکرد.
 
"خب.."
تهیونگ به سوییچ نگاهی انداخت و دکمه‌ش رو فشار داد و ماشین سواری سیاه خفنی روشن شد. با لبخندی به سمت ماشین رفتم و به بدنه‌ی مشکیش نگاهی انداختم.
 
"با این باید بریم؟"
با ذوق پرسیدم و تهیونگ اوهومی گفت و به سمت صندلی راننده رفت. در رو باز کردم و تقریبا خودم رو توی ماشین پرت کردم.
 
درسته که به عنوان یک شیطان به اینطور وسایل فانی نیاز نداشتم ولی این ماشین های لعنتی حتی من رو هم مشتاق میکردن.
 
با روشن شدن ماشین و شنیدن صدای لعنتیش تقریبا بلند و بی حواس خندیدم که باعث تعجب تهیونگ شد. بهش نگاهی انداختم و نگاهش رو روی خودم دیدم. صاف نشستم و خنده‌م رو خوردم.
 
"تا الان انقدر واضح نخندیده بودی."
تهیونگ آروم زمزمه کرد و ماشین رو به حرکت درآورد.
 
"دلیلی برای خنده نبود."
کوتاه گفتم و اون فقط نیشخند کوچیکی زد.
 
بقیه‌ی راه بیشتر حواسم رو به جاده دادم. از معطل شدن متنفر بودم، ای کاش فقط میتونستم خودم رو تلپورت بکنم ولی مکان دقیقش برام کمی گنگ بود پس اجازه دادم اون احمق ما رو ببره.
 
بالاخره به جلوی عمارت بزرگی رسیدیم. صدای موزیک تا همین جا هم میومد. بوی گناه و سیاهی‎‌ای که از اون محدوده بلند میشد باعث شد لبخند کوچیکی بزنم. انسان ها واقعا من رو هیجان زده میکردن.
 
تهیونگ ماشین رو جلوی عمارت نگه داشت و به سمتم برگشتو نگاه خیره‌ش رو دیدم و منتظر موندم حرفش رو بهم بزنه.
 
"با هیچ کس حرف نزن. کنار من بمون و اگه ازت پرسیدن با من چه نسبتی داری فقط بگو دوست پسرمی."
تهیونگ آروم توضیح داد و من نگاهم رو به لب هاش دادم و حرکتشون رو دنبال کردم. از یک جایی به بعد دیگه متوجه ‌ی حرف هاش نشدم.
 
"جونگکوک؟"
صدای بلندش من رو به خودم آورد و به چشم هاش زل زدم.
 
"اوهوم.."
آورم گفتم و اون نیشخندی زد. از ماشین پیاده شد و با قدم های آرومش به سمت در سمت من اومد. با کمی تعجب دنابلش کردم. نگاه بقیه‌ی افرادی که تازه رسیده بودن روی تهیونگ بود که داشت در رو برام باز میکرد.
 
با باز شدن در، دستش رو جلوم گرفت و بدون هیچ لبخندی با صورت جدیش بهم نگاه کرد.
 
"دستم رو بگیر، دارن نگاهمون میکنن."
زمزمه کرد و من سرم رو آروم چرخوندم. متوجه‌ی ون های سیاهی که پشت سرمون بودن شدم. اکثر ماشین ها رو یک یا چند ماشین دیگه اسکورت میکردن ولی به دنبال ماشین ما کسی به جز یونگی که همین الانشم پیاده شده بود نبود.
 
بهش نگاهی انداختم، تقریبا عصبی شده بود. نیشخندی زدم و دستم رو توی دستش گذاشتم و از ماشین پیاده شدم.
 
"خیلی رسمیم؟"
آروم از تهیونگ که داشت در ماشین رو میبست پرسیدم و اون خودش رو عقب کشید و به سر تا پان نگاهی انداخت.
 
"نه، جذابی."
آروم گفت و یونگی تقریبا کنارمون ایستاده بود. تهیونگ با اشاره‌ی سرش تایید کرد که میتونیم بریم داخل. خواستم اولین قدم رو بردارم که ماشینی با صدای موزیک خیلی بلندی وارد محوطه شد و باعث اخمم شد.
 
روی پاشنه‌ی پام چرخیدم و سعی کردم اهمیتی به نگاه هایی که روم بود ندم. در هر صورت همراهی کیم تهیونگ چیز بزرگی بود و من با تموم هرزه‌هایی که اون رو همراهی میکردن فرق داشتم.
 
ماشین وارد محوطه شد و من متوجه شدم که یونگی نفسش رو حبس کرده. چشم هام رو ریز کردم و تهیونگ هم به ماشین نگاهی انداخت.
 
"توی هیچ چیز دخالت نکن بانی."
تهیونگ توی گوشم زمزمه کرد و من با شنیدن کلمه‌ی بانی ابروم رو بالا انداختم. اون لعنتی جدیه؟ خواستم جوابش رو بدم ولی ماشین جلوی ما ایستاد و من خیلی واضح صدای قهقهه‌ی دختر ها رو شنیدم.
 
راننده پیاده شد و در مقابل ما رو باز کرد. قدمی عقب رفتم تا فاصله‌م با ماشین بیشتر شه. تونستم صدای خنده‌ی ریز مردی رو بشنوم.
 
"بیبی ها، بعدا میبینمتون!"
مردی که از ماشین پیاده شده بود رو به سه تا دختری که از اینجا هم معلوم بودن با نیشخند گفت و من بالاخره تونستم صورت اون رو ببینم. لب های درشت و خوشرنگش اول از همه به چشمم اومد.
 
اون دستش رو توی جیبش گذاشت و روی پاشنه‌ی پاش چرخید. با دیدن ما ابروش رو بالا انداخت و با دقم های آروم ولی بزرگش نزدیکمون شد.
 
"هی!"
با نیشخندی روی لب هاش چشم هاش رو درشت کرد.
 
نه تهیونگ و نه یونگی جوابش رو ندادن. جو بینشون خیلی عجیب بود و داشت حوصله‌م رو سر میبرد.
 
"یونگ!"
اون مرد به سمت یونگی برگشت و با لبخندی دستش رو روی شونه‌ش گذاشت و باعث اخم یونگی شد. یونگی چشم هاش رو چرخوند و دست اون رو کنار زد. مرد بدون اینکه بهش برخورده باشه خندید.
 
"تو.. نمیشناسمت."
اون به سمت من برگشت و بهم اشاره کرد. ابروم رو بالا بردم و خواستم با استفاده از چشم هام خفه‌ش کنم که تهیونگ چنگی به کمرم زد. بهش نگاهی انداختم و اون لبخند فیکی زد. یعنی نباید باهاش کاری میکردم؟
 
"نیازی نیست من رو بشناسی."
به چشم هاش مشتاقش نگاه کوچیکی انداختم و آروم جوابش رو دادم.
 
"عاشق مرموز بودن باندتونم."
پسر چینی به دماغش داد به سینه‌ی یونگی ضربه‌ای زد.
 
"با من دوستانه رفتار نکن."
یونگی سرد زمزمه کرد و به اون مرد پشت کرد و به سمت در ورودی سالن رفت. ابروم رو بالا فرستادم.
 
مرد ثانیه‌ای به جای خالی یونگی نگاه کرد. لبخند روی لب هاش محو شده بودن.
 
"بهتون خوش بگذره."
آروم با لبخند فیکی گفت. دستش رو توی جیبش گذاشت و قدم های کوتاهش رو به سمت ورودی سالن برداشت.
 
"اون کی بود؟"
با رفتنش به سمت تهیونگ خم شدم و اون نیم نگاهی بهم انداخت.
 
"پارک جیمین. یکی از رئیس های باند شریکمونه ولی مهم تر بخش ماجرا اینه که-"
اون داشت میگفت و قدم هاش رو به سمت ورودی سالن برداشت.
 
"اون دوست پسر قبلی یونگیه."
تهیونگ چینی به دماغش داد و آروم توی گوشم زمزمه کرد. ابروم رو بالا انداختم و تونستم با ورودمون توی سالن علاوه بر نگاه ها و بیشتر شدن زمزمه ها، دست تهیونگ رو دور کمرم حس بکنم.
 
 -----------

خب خبببب.. اینم از این پارتتتتتتت!
اصلا نمد ته پارت چی بگم. آها.. ووت.. خب خب.. پارتای این بوک طولانین و من انگشتام سرویس شده :) پس ووت نمیدین؟ آره؟ قهر کنم؟ آرررره؟
بدجنس نباشین دیگه :( ووت بدین. ♡
تموپ نظرات و ایده هاتونم میشنوم. موهاها...

Devil wears prada || VKookWhere stories live. Discover now