Writer P.O.V
-
هوای سئول آفتابی بود و یوتا خوشحال بود که دوباره دچار شرایط آب و هواییه مزخرف این شهر که مدام در حال باریدن بارون بود نشده. زیاد از خونه ی جمین دور نشده بود، مگه یوزپلنگی چیزی بود که بتونه عین جت راه بره؟! خودشم میدونست احمقانه بود که تنهایی پی عیاشی و ولگردی تو خیابونای شهری بگرده که نزدیک ده ساله پاش رو داخلش نزاشته! اما چه اهمیتی داشت؟ اون میخواست به صورت کره ای ها و توریست هایی که از جلوش رد میشدن لبخند بزنه. میخواست تو دلش به ماشین هایی که مدام بوق میزدن و سر و صدا میکردن ناسزا بگه. گم شدنش اهمیتی داشت؟!
" ببخشید؟ میشه یکی کمکم کنه؟! "
از حرکت ایستاد. مطمئن بود جملاتی به زبان ژاپنی شنیده. به پشت برگشت و دختر جوونی رو دید همراه با یه پسر دیگه با نگرانی به اطرافش نگاه میکرد. پسر صورت بامزه ای داشت و بنظر میومد از دختر کوچیک تره؛ البته دختر هم صورت دلنشینی داشت! با دیدن اون ها، یوتا یاده اولین روزهایی که به کره اومده بود شد. اونموقع سن کمی داشت و تازه همراه با مادرش از ژاپن به کره اومده بود. با اینکه اندکی مسلط به کره ای بود، ولی باز تو مدرسه مشکلاتی در حرف زدن براش پیش میومد. لبخندش عمیق تر شد، باید بهشون کمک میکرد. سمت اونا رفت و به ژاپنی جواب داد:
" میتونم کمکتون کنم؟ "
یوتا میتونست نور امید رو در چشم هاشون ببینه. از اینکه به یکی کمک کنه خوشش میومد. همیشه عاشق این حس قدردانی داخل نگاهشون بود. دختر با ذوق گفت:
" شما.. شما ژاپنی هستین؟! خدای من، خیلی خوشحالم که پیداتون کردم! "
یوتا جوابی نداد و برای ادامه ی حرف های اون صبر کرد.
" من موموام، هیرای مومو. من و برادرم با یکی از دوستای کره ایمون به اینجا اومدیم. اون بهم گفت.. بهم گفت کمکمون میکنه تا تو کره زندگیه جدیدی بسازیم. وقتی تو مسافرخونه بودیم یهو غیبش زد و الان چند ساعته که هر چقدر بهش زنگ میزنیم جواب نمیده! ما اینجا کسی و نداریم. میتونین کمکمون کنین؟ "
مومو با عجز میگفت و حالت صورت برادرش که یوتا هنوز اسمش رو نمیدونست ناامید بود. لبخند یوتا خشک شده بود. یکی از دلایلش دلسوزی ای بود که برای این دو داشت و دومین دلیلش هم آشنا بودن این قضیه بود. به قدری این قضیه براش یاداور مورد هایی که تو گذشته دیده بود، بود که حتی نمیخواست حدسش رو به زبون بیاره. اما یوتا روحیه اش رو نباخت، اون باید بهشون کمک میکرد!
" نگران نباشین، من کمکتون میکنم. "
مومو لبخند زد، اما برادرش نگاه بی اطمینانش رو به یوتا دوخت و آستین تی شرت سرمه ای رنگ و راه راه خواهرش رو کشید. یوتا در عجب بود که چطور اون پسر هیچ حرفی نزده. برای جلب اعتماد اون ها، یکی از لیخند های درخشانش رو زد. اما این لبخندش نبود که آرامش رو تزریق قلب اون بچه های گم شده کرد، بلکه قدرت جادوییه چشم های یوتا بود..
" درکتون میکنم، اعتماد کردن به پسری که شبیه منحرفای جنسیه و یهو از خیابون پیداش کردین سخته. حتی ممکنه فکر کنین که شغل اصلیم قاچاق کلیه و اپاندیس باشه ( ناکاموتو یوتا، چرا یکی باید اپاندیس قاچاق کنه اخه پسر؟ )، ولی من واقعا قصد بدی ندارم. میتونین کارت شناساییمو گرو بگیرین. "
YOU ARE READING
Utopia:Road To Gray Souls (𝐒𝐄𝟎𝟏 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞)
Fanfiction𝖴𝗍𝗈𝗉𝗂𝖺 : 𝗋𝗈𝖺𝖽 𝗍𝗈 𝗀𝗋𝖺𝗒 𝗌𝗈𝗎𝗅𝗌 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾𝗌: 𝖸𝗎𝖶𝗈𝗈, 𝖭𝗈𝖬𝗂𝗇, 𝖩𝖺𝖾𝖸𝗈𝗇𝗀 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖢𝗈𝗆𝖾𝖽𝗒, 𝖠𝖼𝗍𝗂𝗈𝗇, 𝗋𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝗌𝗆𝗎𝗍 𝖬𝗈𝗋𝖾: «این بازی هنوز تموم نشده.» یوتا بعد از سال ها، به کشور، شهر و خونه ای...