" نقض قوانین " ، اصطلاحا با عنوان " جرم " میشناسیمش. مجرم کسیه که قوانین رو نقض کنه، قوانینی که شخص دیگری تعیینشون کرده. تو کتاب قانونه هر کشوری " قتل " جرمه و کتاب های الهی منعش کردن؛ به بچه ها میگن شخصی که کسی رو بکشه قراره تو آتش دوزخ بسوزه. من، پارک سویونگ، یه قاتلم. هر صبحی که از خواب بیدار میشم، هر زمانی که میخندم، هر وقتی که کتاب میخونم، حتی وقتی زیره دوشم یچیزی از درونم فریاد میزنه : « تو یه قاتلی! »
آره، من یه قاتلم. کیم مین جی رو به قتل رسوندم و جنازه اش رو تو رودخونه انداختم، تمام مدارک رو از بین بردم و با فرستادن عکسای تقلبی پلیس رو گمراه کردم. اگه کسی این ها رو بفهمه، تا آخره عمرم میوفتم زندان. اما من پشیمون نیستم، از به قتل رسوندن کیم مین جی حتی ذره ای احساس گناه نمیکنم. ترسیدم؟ آره، اون لحظه ترسیدم. ترسم از این بود که وجدانم نزاره اون شیطان رو بکشم. اما من کشتمش و هر شب آرزو میکنم که کاشکی میتونستم بار ها و بار ها و بار ها به قتل برسونمش.
قانون تاکید میکنه که هر قاتلی باید جزای کارش رو پس بده. اما گاهاً آدما قانون رو عوض میکنن. کسی که گناهکار نیست زیره طناب دار میره و کسی که گناهای زیادی رو مرتکب شده آزادانه تو شهر میچرخه و به کثافت کاری هاش ادامه میده. مردم بهش میگن عدل، و بعد از قرن ها اعتقاد دارن که هنوز هم عدلی وجود داره. پس بزارین بهتون بگم احمقا، جزٔ به جزٔ این جهان هستی پوشیده شده از ناعدالتیه و قانون، هیچوقت، هرگز و ابدا قرار نیست از چیزی به اسم عدل دفاع کنه. این رو وقتی فهمیدم که ده سالم بود، وقتی دست های کثیفه اون شیطان خصوصی ترین قسمت های بدنم رو دستمالی کردن و من هرگز نتونستم فریاد بزنم. حماقت از من بود، من باید داد میزدم و همونجا عقیمش میکردم. اما این کار رو نکردم، یه دختر بچه ی کوچیک و نادون بودم. این تعرض ها ادامه داشت، تا نوجوانیم. اونجا بود که دیگه بهش این اجازه رو ندادم. وقتی شب ها اون صحنه ها جلوی چشم های بسته ام هم تداعی میشدن، عدل کجا بود؟ بزارین بهتون بگم، همون قانونی که دم از عدل میزنه کیم مین جی رو به عنوان وزیر ارتباطاتات انتخاب کرد. اون هیولا پیشرفت میکرد و من توی چاهی که برام ساخته بود فرو میرفتم. پس تو بیست و هفت سالگیم، به عنوان وارث کمپانیه تایگر و یکی از سهامدار هاش، به عنوان دوسته کیم جونگ وو، به عنوان پارک سو یونگ و در آخر به عنوان یه " قربانی " ، عدالت واقعی رو برقرار کردم. اون باید میمرد تا بیشتر از این زمین رو به لجن نکشه.-
" مدت ها قبل با کلمه ای جدید آشنا شدم. واژه ی زیبا و منحصر به فردی بود، بنظر می آمد معنای عمیقی درونش نهفته. طی روایت ها یوتوپیا سرزمینی بود سرشار از عدل و خوبی، سرزمینی به زیباییه هزاران بهشت. آرمانشهر نمادی از یک واقعیت آرمانی و بدون کاستی است. همچنین میتواند نمایانگر حقیقتی دست نیافتنی باشد. یوتوپیا حقیقتی خیالیست که باید واقعیت باشد. یوتوپیا هست و در عین حال نیست؛ باید باشد اما دیگر کسی تلاشی برای یافتنش نمیکند. هر کسی در زندگی اش به آرمان شهر نیاز دارد ... "
BINABASA MO ANG
Utopia:Road To Gray Souls (𝐒𝐄𝟎𝟏 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞)
Fanfiction𝖴𝗍𝗈𝗉𝗂𝖺 : 𝗋𝗈𝖺𝖽 𝗍𝗈 𝗀𝗋𝖺𝗒 𝗌𝗈𝗎𝗅𝗌 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾𝗌: 𝖸𝗎𝖶𝗈𝗈, 𝖭𝗈𝖬𝗂𝗇, 𝖩𝖺𝖾𝖸𝗈𝗇𝗀 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖢𝗈𝗆𝖾𝖽𝗒, 𝖠𝖼𝗍𝗂𝗈𝗇, 𝗋𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝗌𝗆𝗎𝗍 𝖬𝗈𝗋𝖾: «این بازی هنوز تموم نشده.» یوتا بعد از سال ها، به کشور، شهر و خونه ای...