Part 05

132 29 22
                                    

Writer P.O.V

فلش بک - بیست و پنج سال قبل

" ته، مطمئنی؟! ما هردوتامون زن و بچه داریم، باید تصمیم درست رو بگیریم! "

موری با نگرانی لب هاش رو میجوید و به دوست بیخیالش نگاه میکرد. حالا که داخل آزمایشگاه خودشون بودن، فکر کردن آسون تر بود. یون ته لبخندی زد و دستشو رو شونه ی موری گذاشت.

" زیادی نگرانی موری، این ماده میتونه بزرگ ترین دستاورد ما توی کل عمرمون باشه! کمی فکر کن، اگه الان این شانس رو از دست بدیم بعدا حسرتشو میخوریم. "

موری فکر کرده بود، خیلی هم فکر کرده بود. اما میدونست که یجای کار میلنگه. میدونست که یچیزی درست نیست. هرچند، جاه طلبی انسان قوی تر از این حرف ها بود ...

" درسته یون ته. بیا انجامش بدیم. "

-

یاداوری اتفاقات دردناک گذشته، به اندازه ی کافی وحشتناک بودن تا سویونگ ( سویونگ همون جویه ) رو با جیغ بلندی از خواب بیدار کنن. عرقش سبب چسبیدن نیم تنه اش به بدنش شده بود و تعدادی از تارهای موهاش به پیشونیش چسبیده بود. اتاق دور سرش میچرخید؛ کابوسی که این دفعه دیده بود واضح تر از چیزی بود که اسمش رو گذاشت " مرور خاطرات بد ". درست مثل یک رویای شفاف بود. همون قدر تاریک، همون قدر دلهره اور و همون قدر واقعی ...
سویونگ بلافاصله اتاق رو به مقصد سرویس بهداشتی ترک کرد. با روشن شدن چراغ، صورت رنگ پریده و زردش زیادی تو چشم میزد. نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه. نه، " نمیتونست ". نمیتونست به خودش بیاد. حداقل نه تا زمانی که تک تک اون روز هارو به یاد داشت. تک تک روز های کودکیش که پرپر شدن! دستاش رو دو طرف روشویی گذاشت و با اخمی توام با نفرت به آیینه خیره شد. به انعکاس شکسته ی خودش. اون آدم ترسیده تو آیینه سویونگ نبود، نباید اجازه میداد که گذشتش بهش غلبه کنه.

" فکر کردی اجازه میدم به نابود کردن زندگیم ادامه بدی؟! میکشمت. کاری میکنم تا برای ذره ای نفس کشیدن بهم التماس کنی حرومزاده! "

کلمه ی آخر رو با داد بلندی گفت. طولی نکشید که چهره ی مصممش دوباره شکست و اشک های بلوریش روی صورتش جاری شد. اجازه داد اشک هاش بریزن، حداقل برای آخرین بار. هق هقش بلندتر شد، کمرش خم شد و همونطور که روی زمین می نشست، به دیوار تکیه داد. خسته بود. از اینکه تا الان کاری نکرده بود خسته شده بود. اما دیگه نمیتونست. دیگه اجازه نمیداد. اجازه نمیداد اون شیطان دو پا زندگیش رو به باتلاق بکشه!

-

" سویونگا! حالت خوبه؟! "

جونگوو چشماش رو ریز کرد و پرسید. سویونگ فنجانش رو پایین گذاشت و به صورت کنجکاو و نگران دوستش لبخند زد. کم پیش میومد این حالت جونگوو رو ببینه.

Utopia:Road To Gray Souls (𝐒𝐄𝟎𝟏 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt