" تنهایی "
کلمه ای بود که همیشه باهاش رو به رو بودم. وقتی که به کره اومدیم، سن کمی داشتم. یه دنیای بزرگ و غریبه مقابلم بود و تو اتاق جدیدم خبری از اسباب بازی هایی که پشتشون به ژاپنی نوشته شده بود و هرگز نمیتونستم بخونمشون، نبود. یک ماه از حضور من و مادرم در خونه ی مادربزرگم نگذشته بود که وارد مدرسه شدم. یه دنیای غریبه ی دیگه، برای پسر بچه ی بی پدری که از اون آدمکای کوچولو میترسه. اونموقع خیلی ریزجثه بودم، یادمه مادربزرگم همیشه سرش باهام شوخی میکرد.هیچوقت، هیچ حرفی رو از مدرسه به خونه نمیبردم. احساس میکردم نیازی نیست این کارو کنم، اما حسم اشتباه بود. زمان هایی که مسخرم میکردن، باید عین یه بچه ی نق نقو میدویدم تا به خونمون برم و به مامانم بگم. اما اینکار رو نکردم؛ هیچوقت گلایه نکردم و هیچوقت هم اعتراض نکردم. اونموقع ها لکنت داشتم، چیزه جدیدی نبود و از وقتی به یاد داشتم توی حرف زدن مشکل داشتم. پس زیاد حرف نمیزدم. میدیدم و درونم پنهان میکردم. وقتی ده سالم بود با جمین آشنا شدم. اون برعکس من بود. کاملا پر سر و صدا، هرگز یجا بند نمیشد. بچه ی محبوبی بین معلما بود چون خیلی شیرین زبون بود. راستش مثل داستانای درامی نبود که وقتی چند نفر دارن سرم قلدری میکنن سر برسه و نجاتم بده، فقط ازش خوشم اومد و بهش پیشنهاد دوستی دادم. وقتم رو با جمین میگذروندم و اون اولین پل ارتباطی بین خانواده ام و مدرسه ام بود. مامانم خیلی خوشحال شد، اون فکر میکرد یه بچه ی اجتماع گریز تربیت کرده. راستش همینطورم بود؛ اما جمین راه زندگیم رو تغییر داد؛ نمیدونم چرا ولی وایب تبلیغات تلویزیون بهم دست داد. از اونجایی که همیشه باهاش بودم، منم تبدیل شدم به یه بچه ی کاملا پیش فعال. میدونین پیش فعال به چی میگن دیگه؟ منظورم اینه که از دیوار راستم بالا میرفتم. خب فکر کنم همونجا بود که کاملا راهم رو از بقیه جدا کردم. دنیای دو نفره ی من و جمین خیلی امن تر از محیط مدرسه یا خونه ی هزار متریه مادربزرگم بود. اوه، اون نویسنده ی عقده ای داره میگه که داستانو لو ندم! تو خیلی پول پرستی دختر، بعد اینهمه مدت تازه بهم اجازه ی حرف زدن دادی و - ( لطفا خفه شو نا یوتا. )
خب، عجوز خانوم نزاشت همه شو بگم. وقتی از ژاپن برگشتم، خودتون شاهد بودین دیگه؟ جمین تبدیل شده به یه آدم بی اعصاب و کم ظرفیت. و همچنین سیگاری، تو گوشه و کنار خونه اش خاکستر و پاکت سیگار پیدا کرده بودم. و اگه راستش رو بخواین، بیشترین چیزی که ذهنم رو درگیر کرد رفتارش در مقابل لی جنو بود. هیچ دلیلی وجود نداشت که قبلا باهم ملاقاتی داشته باشن و خب، اون بهم نگفت که چرا اون شب تقریبا داشت جنو رو می کشت! بگذریم، مسئله این نیست. این عجوز خانوم میدونه چیشده و بهم نمیگه! خدای من، تو داری از داستان سورئال زندگیِ من سو استفاده میکنی و اونوقت نمیگی چه اتفاق لعنتی ای در حال رخ دادنه؟!
STAI LEGGENDO
Utopia:Road To Gray Souls (𝐒𝐄𝟎𝟏 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞)
Fanfiction𝖴𝗍𝗈𝗉𝗂𝖺 : 𝗋𝗈𝖺𝖽 𝗍𝗈 𝗀𝗋𝖺𝗒 𝗌𝗈𝗎𝗅𝗌 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾𝗌: 𝖸𝗎𝖶𝗈𝗈, 𝖭𝗈𝖬𝗂𝗇, 𝖩𝖺𝖾𝖸𝗈𝗇𝗀 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖢𝗈𝗆𝖾𝖽𝗒, 𝖠𝖼𝗍𝗂𝗈𝗇, 𝗋𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝗌𝗆𝗎𝗍 𝖬𝗈𝗋𝖾: «این بازی هنوز تموم نشده.» یوتا بعد از سال ها، به کشور، شهر و خونه ای...